نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

حـــبه قـنــد

جشن دندونی نیروانا

  دختر نازم جشن دندونیت مبارک. وقتی دندون در آوردی هر روز بیشتر کنگره های ریز رو حس میکردم  دندونت رشد میکرد و بزرگتر میشد تصمیم گرفتم یه جشن خودمونی برات بگیرم تا یه خاطره قشنگ واست ثبت بشه . قرار شد تم سفارش بدم و مامان زهره واست آش دندونی بپزه. خیلی سرم شلوغ شده بود و اصلا همه ی کارها در هم ریخته بود و تو هم دیگه کلی شیطون شدی و تو میذارم تو رختخوابت تا میام تو آشپزخونه می بینم چند تا غلت زدی و یا به سمت مبل رفتی و یا به سمت میز ناهار خوری. خیلی تلاش میکنی که به سمت جلو بری اما به مقدار خیلی کم اونم بخاطر گرفتن اسباب بازیهات . خلاصه که ریسه ها رو طراحی کردیم و کلاه و شاهدخت دندون ...
7 آذر 1393

نیروانا و سوپ

می نویسم می نویسم تا ثبت بشه که خدا چه نعمتی به من داده.که شکر گذار باشم.دختر ماه من دندون کوچولوت هر روز بیشتر بزرگ میشه یه دندون تیز که گاهی ممه مامانی رو گاز میگیره. این روزها به غلت زدن و چرخ زدن ادامه میدی و هنوز من شما رو نگذاشتم رو بالشتت شما اومدی وسط اتاق متاسفانه میترسم به مبلا برخورد کنی عزیز دلم. امروز سوپتو شروع کردی و خوردی چند روزه با حریره بادوم قهری و یاد گرفتی دهنتو میبندی.نمیدونم از طعم تکراریش خوشت نمیاد و منتظر طعم جدیدی ! امروز سوپت که شامل ماهیچه هویج برنج بود رو خوردی عسلم.از همه بیشتر آبه رو دوست داری. پروژه رفتن به خونه مامان زهره همچنان ادامه داره.شما وقتی شیر بخوای با قاشق شیر دوشید...
4 آذر 1393

اولین دندان نیروانا

  هزار هزار تا خوشحالم مامانی امروز اولین دندونت در اومد. امروز خونه مامان زهره بودیم که دست کشیده بود به لثه ات و دیده بود که سمت چپت یه ذره تیزه. الهی مامانی فدات بشه کلی خوشحالی کردم و رفتم دستمو شستم و اومدم خودم چک کردم و دیدم بله یه مروارید تیز در اومده. یه بابایی پیام دادم که مژدگونی بده یه خبر خوش. اونم گفت : چیه . گفتم نیروانا دندونش دراومده. الهییییی مامانی همیشه دندونات سالم باشه. امروز 27/8/92 شما در 5 ماه 16 روزگی دندون نازت در اومده. خدا رو شکر بابت همه داشته هاش و یکی از نعمتاش اونم تو بهترین.   بابایی هم شیرینی خرید و اومد خونه مامان زهره. زنگ زدیم به خاله مهدیه ه...
27 آبان 1393

نیروانا واضطراب جدایی

مامانی گلم کم کم به سر کار رفتن من نزدیک میشیم و هر چی تلاش کردیم موفق نشدیم مرخصی بدون حقوق بگیریم.و باید آذر برم سر کار. از هفته پیش که تو رو بردم خونه مامان زهره اما بعدش مامان زهره سرما خورد و یه هفته ای تو رو ندید.حالا از دیروز تو رو بردم و با بابایی رفتیم دنبال کاری که مامان زهره زنگ زد که بدو بیا و من صدای جیغای شما رو شنیدم شما از بس گریه کرده بودی چشمات بسته بود و گوله گوله اشک ریخته بودی و مدام عمه عمه یا همون ماما ماما میکردی بمیرم برات که بغلت کردم منو بو کردی و ممه خوردی من گریه میکردم و خاله مینا هم از سرکارش زنگ زده بود خونه و صدای گریه شما رو شنیده بود و سراسیمه اومد خونه حالا من گریه بکن خاله مینا گریه بکن.شما ممه...
20 آبان 1393

نیروانا سقا میشود.

دخترم قبول باشه.  پارسال وقتی عاشورا و تاسوعا ما رفتیم هییت خاله مژگان به من گفت نذر کن نی نی سالم باشه تو هم تا 7 سال سقاش کنی حالا چه دختر باشه چه پسر.خدا شما رو به من و بابایی داد و صحیح و سالم.انشالله امانت داره خوبی باشیم. تاسوعا بابایی برات سربند و روسری گرفت و ما تو رو سقا کردیم سوار بر کالسکه رفتیم سینه زنی ببینیم. شما خوابیدی من همش میترسیدم که از صدای طبل بترسی و بیدار بشی.اما خوابیدی.اونجا گریه ام گرفت از خدا و امام حسین خواستم.قسمش دادم به علی اصغر که تو رو سالم واسمون نگه داره.آخه مامانی خواب ديدم که تو رو دزدیدن و خیلی حالم بد بود خدا اونروز و نیاره. دختر نازم مهارت چرخ ...
12 آبان 1393

پنجمین ماهگرد نیروانا

دختر نازم پنج ماهگیت مبارک. بهترینم نیروانای خوشگلم پنج ماه از کنار هم بودنمون گذشت.حالا وقتایی میرسه که شما وقتی گریه میکنی من رو فقط میخوای و یا صدای ماماما ی تو طنین روح بخش خونمونه. شب تاسوعا ماهگردت بود و به همین مناسبت ما جشن خاصی نگرفتیم.خاله مینا واست کیک درست کرد و با خاله مهدیه روشو تزیین کردن و بعد از سر کار اومدن. خاله مژگان و شایان و مامان زهره و بابایی هم بودن ازت کلی عکس های خوشگل انداختیم و تو مثل هميشه خوشمزززززه بودی فقط کم خندیدی و همش تعجب کردی . غذای کمکیتو میخوری اما بعضی وقتا که حوصله نداشته باشی باید با اسباب بازی سرتو گرم کنیم. تقریبا چند روز هست خونه مامان ...
11 آبان 1393

نیروانا و غذا کمکی

نیروانا جان چند شب بود که نیم ساعت یکبار بیدار میشی زود به زود بیدار میشی و گریه میکنی و بهت شیر میدم.اصلا خواب خوبی نداری. گفتم یک هفته زودتر از 5 ماهگی ببرمت دکتر و چکاب بشی.عزیزم.توی سه هفته وزن شما 7150 شده بود و قدت 68دور سرت هم یادم رفت بپرسم. دکتر هم چون ماه دیگه باید برم سر کار واست غذا کمکی شروع کرد دوشنبه 5 آبان اولین فرنی تو خوردی. ای جانمی.قاشقش برات جذاب بود دستمو میگرفتی تا قاشقو بخوری. مثل گربه لیس میزدی کلی بهت خندیدم.اما دو ساعت بعدش بالا آوردی نمیدونم معده ات تعجب کرد؟یا سنگین بود برات. شیطون شدی و همش برمیگردی.و یا میخوای باهات بازی کنم.وقت نمیکنم غذا بخورم یا میگی منو بلند کن منم میذارم رو پام ح...
6 آبان 1393

نیروانا انگشت پاشو خورد.

نیروانا گلی عزیز ترینم شما خیلی دوست داشتنی و باهوشی. دختر نازم دقیقا از 4 ماهگی به بعد اسمت رو می شناسی . ما امتحان کردیم کلمه دیوار رو چند بار گفتیم اما بر نگشتی اما وقتی گفتیم نیروانا شما بر میگردی و می خندی. وقتی بابایی از سر کار میاد براش می خندی چند روز پیش بابایی وقتی در رو باز کرد تو شیر میخوری و به من گفت ساکت باشم تا تو رو صدا کنه. بابایی هم صدات کرد نیروانا شما شیر رو ول کردی و گشتی تو خونه و بابا رو دیدی و باهاش خندیدی. عزیز مامانی دو روز غر میزنی و لابلای غر زدن هات آما گفتی و روز بعدش عمه َبا فتحه َ گفتی ولی شما عمه نداری خانومی. دو شب هست که شما یک ساعت یکبار با گریه بیدار میشی و یه ذره شیر میخوری و ...
28 مهر 1393

چهارماهگی و مهارتهای جدید

نیروانا جونی ،جون جونکم. دختر ناز و مهربونم.تب چهار ماهگی تموم شد و شما دیگه از قطره خوردن زده شدی حالا علاوه بر اینکه دهنت رو میبندی که قطره آ+د رو.نخوری حالا زبونت رو هم جلو دهنت مسدود میکنی مامانی تو این کارها رو از کجا یاد گرفتی؟ گل قشنگم از 4 ماهگیت به بعد مهارتت واسه دست گرفتن اشیا بیشتر شده اما اسباب بازیهات بزرگه از دستت در میره.توپای نرمتو گاز می گیری و از دستت میفته. دوستت دارم عشق من. علاقه ات هر روز به بابا بیشتر میشه روز عید قربان که صبح تا شب بابا رو دیدی فرداش برمیگشتی و سمت اتاقها و پذیرایی رو نگاه میکردی و دنبال بابا میگشتی. دختر نازم چند شبه که دوباره دیر میخوابی و وقتی من شیرت میدم و صبر میکنم تا خوا...
21 مهر 1393

واکسن چهار ماهگی نیروانا

ای دختر نازنینم  عزیز ترینم روز شنبه  12 مهر به شما قطره استامینوفن دادم و شما همش دهنتون رو می بستی و نمیخوردی و برمی گردوندی و با مامان زهره راهی شدیم که بریم مرکز بهداشت تا واکسن شما رو بزنن. الهی بمیرم من خانومی شما رو خوابوندیم و سرنگ رو کرد داخل پات یه نگاه کردی و وقتی موادش رفت داخل جیغ زدی کلی دلم واست سوخت بغلتم کردم اما گریه میکردی بعد بیحال شدی و سرتو گذاشتیم رو شونه ام و خوابیدی اومدیم خونه و بیدار شدی دوباره نوبت قطره ات بود اما اصلا دهانت رو باز نمیکردی همش می بستی و تف می کردی. به دکترت زنگ زدم و منشیش گفت استامینوفن طعم دار بهت بدیم. عزیز مامان من داشتم و بهت دادم اما اونم دوست نداشتی. دوب...
13 مهر 1393