نیروانا و غذا کمکی
نیروانا جان چند شب بود که نیم ساعت یکبار بیدار میشی زود به زود بیدار میشی و گریه میکنی و بهت شیر میدم.اصلا خواب خوبی نداری. گفتم یک هفته زودتر از 5 ماهگی ببرمت دکتر و چکاب بشی.عزیزم.توی سه هفته وزن شما 7150 شده بود و قدت 68دور سرت هم یادم رفت بپرسم. دکتر هم چون ماه دیگه باید برم سر کار واست غذا کمکی شروع کرد دوشنبه 5 آبان اولین فرنی تو خوردی. ای جانمی.قاشقش برات جذاب بود دستمو میگرفتی تا قاشقو بخوری. مثل گربه لیس میزدی کلی بهت خندیدم.اما دو ساعت بعدش بالا آوردی نمیدونم معده ات تعجب کرد؟یا سنگین بود برات.
شیطون شدی و همش برمیگردی.و یا میخوای باهات بازی کنم.وقت نمیکنم غذا بخورم یا میگی منو بلند کن منم میذارم رو پام حمله میکنی سمت غذا نق میزنی می خوابونمت سرتو بلند میکنی غذای منو ببینی.
مامانی فقط یک ماه دیگه پیش هم هستیم اداره با مرخصی بدون حقوق موافقت نکرد و من باید برم دلم آشوبه که باید تنهات بزارم.
کار جدید فقط زبونتو بیرون میاری و تف می کنی.فدای تووو.
دختر نازم گاهی اوقات که برمیگردی بعد یه غلت میزنی و پخش زمین میشی. الهی. دخترک نازم بیشتر از همه از اومدن بابایی ذوق می کنی و باهاش حرف میزنی و اینگار تعریف می کنی براش.
نیروانای خوشمزه من هر روز تعداد دفعات فرنیت زیاد میشه و شما آب رو دوست داری.
عزیز مامان چند روز پیش مامان مهرسا دوستم شام دعوت داشتن و من به پیشنهاد خاله تو رو بردم خونه مامان زهره که ببینیم می مونی. شما رو خاله مژگان خوابوند اما وقتی بیدار شدی گریه کرده بودی و شیری واست دوشیده بودمو نخوردی و فرنی هم نخوردی وقتی بابایی شما رو آورد خونه من کلی گریه کرده بودم از دوری از گریه شما. بعد شما صرتتو مالیدی به صورتم و بو کردی منو. این حالت شما منو بیشتر گریه انداخت. دلم خیلی آتیش می گیره میخوام تنهات بذارم و برم سر کار.
عزیز دلم خانومی مهربون این عکس شما در رستوران مروارید هست همراه خاله ها و مامان زهره رفته بودیم.
خانم طلا همراه بابا رفتیم بهار و برای شما یه کلاه زمستونی خریدیم و همه کلاه های به سر شما گشاد بودن و از زیر و تن هم برای شما یه شلوار مخمل خریدیم.
بابایی باهات داره تمرین می کنه که بابا بگی و شما با اول رو می گی و بای دوم رو نمی تونی بگی قربونت برم.
چند روز پیش سوار ماشینمون شدیم دوتایی رفتیم خونه خاله مژگان و شما خوابت برد تو ماشین . ما اینطوری رفتیم.
اما عصر بابایی اومد دنبالمون و تو بغل خاله مینا بودی دیگه لباس بیرون تنت نکردم وقتی اومدم خونه تو اینطوری شدی!!!
نمی دونم چطوری جوراب در اومده بود و کجا مونده بود . شما اولین جورابتو گم کردی.
روزها دارن میگذرن و منو تو با هم ظهرها بازی میکنیم می خندیم.
و یا کتاب می خونیم و تو ذوق می کنی از شکلای کتاب .
و در آخر یه شب سرد پاییزی و نیروانا در نقش بره ناقلا
"دوستت داریم همه زندگی مامان و بابا"