نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

حـــبه قـنــد

دهمین ماهگرد نیروانا

مامانی شما ده ماهه شدی و دو رقمی شد ماهگرد شما. باورم نمیشه هنوز از اون روزی که شما رو تو بغلم گذاشتن و شما رو بوسیدم . الهی همیشه سلامت باشی مامانی جون. خدا رو شکر داری یه ذره جون می گیری.عزیز ترینم ماهگرد این ماه شما کنار من و بابایی بود کلی از شما عکس انداختیم و شما هم کلی واسه ما دلبری کردی. کلمه ماما و بابا و آبه رو میگی . عاشق چایی هستی و با اینکه ما تو خونمون اصلا چایی درست نمی کنیم اما شما خونه مامان زهره چایی می خوری و اونو تلخ تلخ می خوری آخه مامانی چه مزه ای داره. شب عید یه ذره ماهی دادم بهت و خوشت اومد اکثرا بهت برنج له شده غذا رو میدم و شما دوست داری. کاری که شما تو عید یاد گرفتی و انجام میدی...
27 فروردين 1394

اولین مسافرت نیروانا

عشق مامانی خیلی وقته اجازه نمیدی که واست بنویسم و من اصلا دوست ندارم خاطراتت نیمه تمام بمونه دوست دارم لحظه به لحظه اش اینحا نوشته بشه. عزیز مامانی شما اولین مسافرتت رو به شمال رفتی قربون قدت برم من. البته این مسافرت بدون بابایی بود . ماجرا از این قرار بود که خاله مهدیه عروسی شمال دعوت بود و قرار شد واسه تنها نبودنش زنونه با خاله ها بریم شمال مامان زهره هم به خاطر عید نیومد. خانومی شما تو ماشین کلی خوابیدی و وقتی بیدار میشدی میرفتی بغل خاله مینا بعد می اومد بغل من . شیر میخوری تو راه بهت سرلاک دادم و ممه هم خوردی . اما تو شمال واسه خوابوندنت مشکل داشتم جون همیشه بابایی تو رو می خوابونه. ضمن اینکه همش دنبال من بودی و م...
7 فروردين 1394

نیروانا و عید نوروز 94

همه هستی و زندگی مامانی عیدت مبارک. اولین بهار زندگیت مبارک باشه گل مامان و انشاله سالهای طولانی بهار رو ببینی گلم. خانومی ماشاله مهارتهای زیادی بدست آوردی . اینکه دنبال من راه میفتی. با بابایی بازی می کنی و دنبالت میکنه و تو چهار دست و پا تند میری که به من برسی و من نجاتت بدم.به اتاقا سرک میکشی و تا امروز نمی تونستی بیای تو آشپزخونه و خودم یادت دادم که پاتو بلند کنی حالا دیگه کار واسه خودم درست کردم. عشق مامانی . میری کنار بخاری و بهت میگیم اووف دست نه. اونوقت به ما میخندی و حواسمونو پرت می کنی و روتو به ما میکنی و دستتو از پشت یواشکی به بخاری می رسونی. الهی فدات شم. ماما میگی و روی زانو هات م...
4 فروردين 1394

نیروانا وسرماخوردگی

عشق مامانی . الهی من بمیرم که شما رو مریض کردم. تقریبا هفته گذشته سرماخوردگی سختی گرفتم و با اینکه سعی کردم شما از من دور باشی اما روز دوم سرماخوردگیم دیدم شما سرفه میکنی و بیحالی و دیدم سریع تب کردی . شب سختی بود به بابایی گفتم بخوابه و برات شیاف گذاشتم چون دوباره تمام قطره استامینوفن ها رو  بالا آوردی. عزیز مامان بیحال بودی و فقط تو بغلم میذاشتمت تو رختخوابت گریه میکردی خانوم مامانی روی سینم میخوابوندمت.تا 5 صبح بیدار بودم که دادمت دست بابایی که تو نموندی پیش بابا و باز هم اومدی تو بغل من . صبحش همچنان تب داشتی و بالا تر میرفت همراه بابایی بردیمت دکتر و خاله دکتر گفت هنوز عفونت نکرده گلوت. شما همچنان بیحال بودی و تب داشت...
25 اسفند 1393
1