نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

حـــبه قـنــد

واکسن هیجده ماهگی نیروانا جونم

امان از واکسن 18 ماهگی که چند وقته استرسشو دارم و مثل کسی که کنکور میخواد بده دلهره و دلشوره دارم خوب خیلی ها میگن که خیلی سخته و نی نی نمیتونه راه بره. اما خوب خیلی ها هم گفتن که به دستش زدن و مشکل راه رفتن نداره و منم تصمیم گرفتم مرکز بهداشت که میرم بهشون بگم که به دستت بزنه. یک روز قبل از واکسنت از دکتر وقت گرفتم که ببرمت اما بعدش منشی تماس گرفت که خیلی شلوغه و بذار یه روز دیگه بیا و چون اون روز باید تو رو میبردیم کلاس خلاقیت واسه همین قبول کردم یک روز دیگه ببرمت. همون روز هم خریدات از کره رسید و خاله مهری بازم زحمت فراوون کشیده بود سه دست شال و کلاه و دستکش و جوراب زمستونی و ماسک و چسب زخم نی نی گونه و نیم بوت خو...
12 آذر 1394

پایان ترم اول شنا و خلاقیت و شروع ترم دوم

  پرنسس من عزیز دل مامانی روی ماهتو میبوسم. ترم اول کلاس شنا و خلاقیتت تموم شد و خدا رو شکر خیلی مهارتهای زیادی تو شنا بدست آوردی.جلسه آخر شنا شما رفتی تو قسمت عمیق و خاله مریم ازت فیلم و عکس گرفت . البته خیلی اون روز تمرکز نداشتی و زیاد نخندیدی توی عکسا. کلاس خلاقیتت هم تموم شد و شروع ترم جدید با خاله آناهیتا و حالا دیگه بیشتر موقع ورزش و تمرین شعر فعالیت میکنی و خیلی ماهری. از این بگم که عاشق کفش پوشیدن و راه رفتنی و دوست داری به تنهایی بدوی . و ممکنه تعادلت بهم بخوره و بیفتی و یک دفعه بابا بزرگ برده بودت پارک و همینطوری دویده بودی و سر زانوت خراش کوچولویی برد...
28 آبان 1394

هفده ماهگیت مبارک

نیرواناجونم دختر مهربون و دوست داشتنی من. هفده ماهه شدی عزیزم.مبارک باشه.این روزا خیلی کارهای بامزه و جالب می کنی وقتی لباساتو عوض میکنم سریع میری جلو آیینه و دستتو به تنت میکشی و.میخندی. کلی میخندیم از این کارهات. و یا دیشب که اتو میکردم بهت گفتم داغه بعد خندیدی و گفتی جیز عزیزم شما این چیزا رو از کجا یاد گرفتی.  عزیزترینم خیلی علاقه داری تو خیابون خودت راه بری وقتی بیای بیرون از خونه خودت میری و دستتو از ما جدا میکنی و.اگه بیاییم سمتت فرار میکنی و آخر سر میفتی زمین. عزیزم ساز بلز و حلقه هاتو دوست داری و.خیلی با حلحلقه ها سرگرم هستی.   حرفهای نامفهومی میزنی که میخوای چیزایی رو به مبفهمونی مثلا وقتی بهت ...
16 آبان 1394

نیرواناجونم تب کرد و بعد سقا شد.

  روز پنجشنبه صبح ساعت شش صبح دیدم شما داغی و هر جای بدنتو دست زدم بازم داغ بود واست تب سنج گذاشتم دیدم که تب داری غم عالم منو گرفت و فهمیدم که از بابابزرگ گرفتی وقتی مریض میشن هر چی میگم به طرف شما نیان باز هم دلشون تنگ میشه و بغلت میکنن. بهت استامینوفن که خاله آورده بود رو دادم و دیدم چیز زیادی ازش نمونده ساعت نه صبح که شما ناله میکردی تماس گرفتم و دیدم دکترت از سه شنبه نیست. شما همش نق زدی و حالت بد بود و تب بالایی داشتی بعد از ظهر بردیمت دکتری که آشنامون بود و گفت گلو و گوشت عفونت کرده. دارو داد. اما هر جا تماس گرفتیم که از این استامینوفن خارجی که خاله واست آورده پیدا کنیم نبود که نبود. با خاله جون تماس...
2 آبان 1394

موفقیت در شنای مادر و کودک

خداروشکر بخاطر داشتن تو بخاطر پیشرفتت بخاطر این روزهای خوب. دختر گلم نیروانای عزیزم امروز که کلاس شنای مادر و کودک بودیم شما کاملا ماهر شدی و وقتی من رهات میکنم خودت پا میزنی و تو آب حرکت میکنی گاهی سرتو پایین میبری و آب میبلعی اما نگه میداری و بعدش میریزی آب رو بیرون. تمرینات خاله جون رو هم خوب انجام میدی.اما امروز خاله مریم جون یه سری بچه های ترم دو و شما و چند نفر دیگه که ترم اول بودی رو برد قسمت عمیق البته اینجا هم که هستیم واسه شما عمیقه.ما مامانا کنار استخر نشستیم و شما رفتی تو آب و واسه خودتون راه میرفتین البته من یکم اضطراب داشتم اما شما کاملا مسلط بودی. بعد هم شما لبه استخر نشستی و ما مامانا شیرجه زدیم و شما دیدی و خندیدی...
23 مهر 1394

کلاسهای خلاقیت مادر و کودک نیروانا

عزیز دل مامان اینقدر شیطونی که اصلا نمیرسم وبلاگ رو بنویسم گاهی تو اداره یه پست موقت میذارم اما ریختن عکسا تو کامپیوتر و آپلود کردنشون خیلی زمان میبره و اصلا نمیذاری که من سراغ لب تاپ برم. دختر خوب و نازم نیروانا جونم حبه قند مامانی، الان یک ماهه که کلاسهای خلاقیت مادر و کودک رو با هم میریم . خوب جلسه اول هم برای من نا آشنا بود و هم برای شما . جلسه اول رفتیم و اول همراه بچه ها و مامانا موزیک و شعر کودکانه گذاشته شد و حالتهای نرمش انجام دادیم و شعرهای آهنگین خوندیم. بعد از اون رفتیم سراغ میزها و روی صندلی کودکانه نشستیم خاله آناهیتا گفت سفره مون باز میکنیم و ناز می کنیم و شما سفره رو پاره کردی و رنگ گواش داخل یه ظرف ریختن و شما با قل...
14 مهر 1394

اولین عروسی رفتن نیروانا و دست بریدن نیروانا و یه مامان غصه دار

دختر ماه و زیبام چند شب پیش مهمونی بودیم از مهمونی اومدیم خونه و من آب خوردم و شما هم آب خواستی منم بهت آب دادم لیوان رو روی میز اپن گذاشتم اما شما بازم خواستی من هم برات آب ریختم و نشوندمت رو زمین تو آشپزخونه. رفتم سمت ظرفشویی که بابا گفت لیوانو شکوند تا نگاه کردم دیدم لیوان رو.زدی روی زمین و شکسته ترسیدم و گفتم دست به چیزی نزن و بلندت کرد بابایی و نگاه کردم دست و پات نبریده بود بابا برد شما رو.روی تخت و من شیشه ها رو.جمع کردم و جارو برقی کردم و بابا شما رو.بغل کرد و یکدفعه دید دستش خونی شد دیدیم انگشت شما بند انگشتت به شدت بریده و خون میاد. نمیدونی که چقدر حالم بد شد پاهام شل شد و برات بتادین زدم و دستاتو شستم و تترا زدم و با چسب بستم ب...
21 شهريور 1394

شنای مادر و کودک، اولین مترو سواری، چکاب 15 ماهگی

نیرواناجونم عشق مامانی این روزها همه شادی است روزهایی که تو به سرعت قدم برمیداری گاهی فرار می کنی و گاهی وقتی نمی تونی بدوی چهار دست و پا رو ترجیح میدی. عزیز دلم یک دخترک شیطونی شدی که نگو و نپرس،امان از وقتی که مامانی جلوی ظرفشویی باشه و ظرفا رو بخواد بشوره  آویزوون  من میشی هی نق میزنی. تقریبا دوست داری هر کاری که خودت دوست داری رو.انجام بدی.مخالفت ما مساوی با بغض تو هست و ناراحتیت.هنوز هم میری پشت پرده و.دست به سه راهی میزنی و.من از این.کارهای خطرناکی که انجام میدی نگرانم. روز سه‌شنبه سوم شهریور یاد گرفتی که از تخت بری بالا و بیای پایین ازت فیلم گرفتم.معمولا وقتی میرم سشوار کنم تو هم میای و ب...
12 شهريور 1394
1