نیروانا انگشت پاشو خورد.
نیروانا گلی عزیز ترینم شما خیلی دوست داشتنی و باهوشی.
دختر نازم دقیقا از 4 ماهگی به بعد اسمت رو می شناسی . ما امتحان کردیم کلمه دیوار رو چند بار گفتیم اما بر نگشتی اما وقتی گفتیم نیروانا شما بر میگردی و می خندی.
وقتی بابایی از سر کار میاد براش می خندی چند روز پیش بابایی وقتی در رو باز کرد تو شیر میخوری و به من گفت ساکت باشم تا تو رو صدا کنه. بابایی هم صدات کرد نیروانا شما شیر رو ول کردی و گشتی تو خونه و بابا رو دیدی و باهاش خندیدی.
عزیز مامانی دو روز غر میزنی و لابلای غر زدن هات آما گفتی و روز بعدش عمه َبا فتحه َ گفتی ولی شما عمه نداری خانومی.
دو شب هست که شما یک ساعت یکبار با گریه بیدار میشی و یه ذره شیر میخوری و دوباره میخوابی هیچوقت موقع شیرشب گریه نمیکردی همیشه تکون میخوردی و من بهت شیر میدادم نمیدونم از دندون های شماست و یا وقت غذا کمکی شروع شده و شما گرسنه هستی اگه تا آخر هفته اینطور بودی شنبه میبرمت دکتر که دستور غذا کمکی رو بگیرم.
عزیز دلکم توجهت به اشیا بیشتر شده مثلا ناخن خاله ها که لاک داره دستت میگیری و با تعجب نگاهش می کنی و بعد میخوای بخوری. اسباب بازی ها رو زمان زیادی تو دستت نگه میداری و توپ رو باهاش بازی می کنی.
تا رومو بر میگردونم غلت زدی و دمر شدی و باسنتو میدی بالا که حرکت کنی و صورتتو به زمین میزنی که حرکت کنی و شما مثل عقربه های ساعت حرکت می کنی و نمی تونی به جلو حرکت کنی.
هنوز مثل همون روزهای اول اتاقت رو بیشتر از هر جا دوست داری اما فعلا نمیشه تو اونجا بخوابی.
بازیهای هدف داری که بابایی باهات می کنه خنده های صدادارت بیشتر میشه.
جدیدا اول نفس می گیری و بعد جیغ میزنی . یه جور فان برات شده. عزیز مامانی با من به آرامش می گیری و من نگران سرکار رفتن هستم.
موهای دوران نوزادیت خیلی بلند شده بود و جلو چشمتو می گرفت و نامنظم بود به خاله مژگان گفتم که برات مرتب کنه که از این به بعد بلندش کنیم واست.
وقتی شما رو تو ماشین گذاشتم و رانندگی کردم و واست آواز خوندم وقتی مسافت کوتاه رو رسیدیم از ماشین که مواجه شدم دیدم شما خوابی.
کاری که چند وقته می کنی وقتی ما چیزی میخوریم خیره میشی به ما. کنار سفره می خوابونیمت غر میزنی که بغلت کنم با هر قاشق که میخورم با نگاه دنبالم میکنی نون دستمه میخوای از دستم بگیری.بابا آب خورد خواستی از دستش بگیری تو فنجون بهت آب دادم مثل گربه لیس میزدی همه ی آبا رو ریختی رو لباست.خیلی بهت خندیدیم.اما مامانی داغون میشم با حسرت به خوراکیهای ما نگاه می کنی.
امروز 28 مهر وقتی صبح شستمت و اومدم پوشکت کنم شما طبق معمول با انگشتای پات بازی کردی و گرفتیش و بعد دیدم انگشت شست پاتو خوردی وای که چه خوشحال شدم و منتظر این لحظه بودم.
تو بهترینی مامانی.