نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

حـــبه قـنــد

اولین ماهگرد

هستی من نیروانا جان یک ماه گذشت بودن ماکنار هم ، زندگی سه نفره مون و عشقمون در کنار هم . نیروانای عزیزم یک ماه از وقتی که به این دنیا اومدی گذشت. و من خیلی خوشحالم  که کنار تو هستم که تو مال منی هنوز هم وقتی نگاهت می کنم به خودم میگم یعنی این دختر تو هست ؟ خداوند نعمتش رو به ما تموم کرد و تو اومدی. حس می کنم توی این چند روزه هوشیاریت زیاد شده باهات حرف می زنم گوش میدی و اگه حالت خوب باشه می خندی. کم کم حس می کنم پوشکت هم واست کوچیک شده و تو رشد کردی و توپولی شدی اما تا 2 ماهگی که بریم دکتر باید صبر کنم که ببینم وزن شما چقدره! عزیزم چند روز پیش امتحان کردم و شیرم رو دوشیدم که ببینم شما شیر با شیشه م...
13 تير 1393

روزهای ما و خنده های نیروانا

میدونی اسمتو گذاشتم دوست من . چون یه رابطه دیگه هم بین ما بوجود اومده اونم دوستی بین ماست. امروز اومدم از روزایی بنویسم که پرم از حس خوب با تو بودنم. عزیزم مامانی مهربون حالا دیگه از مرحله نوزادی اومدی بیرون حالا دیگه وقتی باهات حرف می زنم گوش میکنی و میخوای یه جورایی جواب بدی  . چند دفعه هست که خنده های صدادار انجام میدی و من کلی ذوق می کنم. عزیز دل مامانی بزرگ شدی و خدا نعمتش رو بر ما تمام کرد. ماه رمضان شروع شد پارسال این موقع در تکاپوی داشتن تو بودیم و خدا رو شکر امسال کنار ما هستی. چقدر لذت بخشه. روزامون رو با هم می گذرونیم و من فقط میخوام تو رشد کنی. وقتی میخوام لباست رو عوض کنم دوست نداری...
8 تير 1393

روزانه های ما

  این روزها میگذره به مراقبت از تو ، شیر دادنت پوشک کردنت و کارهای ریز و درشتی که مربوط به تو میشه لابلاش هم یه نیمچه خوابی که من انجام میدم تا رفرش بشم. بعد از روز دهم مامان زهره رفت خونشون اما از عشق تو سر به بیابون نذاره خیلیه. اونقدر هلاک تو هست که یک روز در میون میاد و به تو سر میزنه و کلی هم کمک من میکنه. عزیزم همه هستی من روزها داره میگذره هر روز ازت عکس می ندازم تا یادگاری داشته باشیم. خیلی با مزه شدی دو روز پیش حس کردم وقتی میذارمت رو قنداق فرنگیت که شیرت بدم پاهات ازش میزنه بیرون و حس کردم شما قدتون بلند شده. الهی فدای اون چشمات بشم که داره روشن میشه و فکر کنم یه چیزی تو مایه های...
4 تير 1393

یک تا هفت روزگی نیروانا

نیروانا گلی چشم بلبلی من سلام مهربونم امروز یک هفته شد که شما پا به این دنیا گذاشتی . فدای روی ماهت بشم روزهای اول من همش خدا رو شکر میکردم و حس میکردم توی یه خواب شیرین هستم . اصلا باورم نمیشد که شما مال ما هستی و تو زندگی ما پا گذاشتی . عزیز دلم خانوم طلا هزار ماشاله تو دختر صبور و آرومی هستی گریه نمیکنی و اصلا نق نقو نیستی و فقط شبا که میشه همش باید بهت شیر بدم و بعد باد گلو بگیرم و پوشکتو عوض کنیم و شما خواب از سرت میپره و دوباره پروژه تکرار میشه. یه مقدار کم خوابی اذیتم کرده. و گرنه اصلا شما دختر اذیت کاری نیستی. مامانی شما رو روز سوم خاله مژگان برد حموم الهی فدای شما بشم هیچی نگفتی و از آب خوشت می اوم...
18 خرداد 1393
1