نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

حـــبه قـنــد

اولین رستوران نیروانا

طلا خانمم سلام عزیز دلم حالا دیگه داری به 2 ماهگی نزدیک میشی واسه خودت خانومی شدی و کلی مهارت کسب کردی. عزیز دلم هفته گذشته با خاله ها رفتیم رستوران ایتالیایی ژوانی . خوب شما تو ماشین خوابیدی و بعد من شیرتو دادم البته واست شیر هم دوشیده بودم و تا غذای ما رو بیارن شما آروم بودی و بعد دوست داشتی راه بری و خلاصه کلی ناآروم بودی بابایی گفت من نگهش میدارم شما شامتون رو بخورین اما بابایی روزه بود و من دلم نیومد و نگهت داشتم و بعد دادیم دست دوست خاله و شام خوردیم اما اصلا به من مزه نداد. اینم بعد از رستوران که دیگه گل سرتو در اوردم. تو رستوران هم آروم بودی طوریکه یه خانمی به به خانم دیگه اش گفت چقدر آرومه و بعد شما ...
6 مرداد 1393

نیروانا و خواب

دختر گلم سلام عزیزم این روزها کنار تو بودن برای من زیباترین اتفاقه . عزیزترینم روزهام با دیدن روی ماه تو شروع میشه و شبا روی ماه تو رو می بینم و میخوابم. عزیزم  خانومم حسابی بغلی شدی و این رو مدیون بابای مهربونتون هستیم البته هر دفغه دوست داری یه مدلی بخوابی اما واقعا بغل کردنت سخته و من با باباییت گفتم که دیگه باید نیروانا رو روی پا بخوابونیم چون وقتی وزنش بره بالا دیگه نمی تونیم بغلش کنیم. حالا تو گریه میکنی و ما داریم این سختی رو می کشیم که تو رو عادت بدیم.کلا هر دفعه یه مدلی یه دفعه سر شونه آرومی یه دفعه رو به جلو یه دفعه روی دست و کلا قلقت هنوز دست ما نیومده . این روزها وقتی باهات حرف می زنم به من می خندی اینگار من ...
30 تير 1393

چله ی نیروانا هم اومد و رفت.

دخترک ناز و زیبام الهی فدای این قد و قواره ات بشم. پنجشنبه هم گذشت و خاله مژگان تو رو برد حموم و با یه کاسه ی چهل کلید که برای فامیلای مامان زهره بوده و خیلی قدیمی و مقرب هست تو رو غسل دادیم.انشاله همه بدی ها از تو دور باشه و دختر نازم سلامت باشه. اونروز من هم اومدم توی حموم و دیدم که خاله مژگان شما رو چطوری میشوره. و یاد گرفتم. خانمی ماشاله هر روز داری بزرگ تر میشی و باهوش تر. عروسک موزیکالتو می خوای بگیری و صدای زنگشو دوست داری. گاهی شبها خیلی بیداری و گاهی متعادل میخوابی. اما حسابی بغلی شدی عزیزم و موقع خواب که باید بغلت کردم هیچی تو بیداری هم یک دقیقه روی زمین نمیخوابی. عزیز دلم هنوز هم به تابلو ها و...
21 تير 1393

خنده ی تو در 37 روزگی

نیروانا جان دخترک ماهم امشب یه خنده طولانی صدا دار برامون کردی البته تو خلسه و رویا بودی و کلی من و باباییت ذوق کردیم. چند شبه دوباره برنامه خوابت بهم خورده و تا 5 صبح بیداری تو رو هم رو بالشت میذاریم گریه می کنی و دوست داری بغلت کنیم خیلی هم موافق کریر نیستی و کلا دوست داری تو بغل تکون بخوری. حالا از امروز تمرین کردم و رو پا تو رو خوابوندم. دخترکم خیلی دوستت دارم روزها رو با تو می گذرونم هر چند همه ی وقتم برای تو میره اما دوست دارم. این از بی تجربگی منه. دیشب تو نمی خوابیدی و بابایی خوابید و من و تو بیدار بودیم همه کاری کردم که بخوابی روی پا ، تکونت دادم بغلت کردم و ... اما نخوابیدی . بعد بالا اوری تو بر...
17 تير 1393

اولین ماهگرد

هستی من نیروانا جان یک ماه گذشت بودن ماکنار هم ، زندگی سه نفره مون و عشقمون در کنار هم . نیروانای عزیزم یک ماه از وقتی که به این دنیا اومدی گذشت. و من خیلی خوشحالم  که کنار تو هستم که تو مال منی هنوز هم وقتی نگاهت می کنم به خودم میگم یعنی این دختر تو هست ؟ خداوند نعمتش رو به ما تموم کرد و تو اومدی. حس می کنم توی این چند روزه هوشیاریت زیاد شده باهات حرف می زنم گوش میدی و اگه حالت خوب باشه می خندی. کم کم حس می کنم پوشکت هم واست کوچیک شده و تو رشد کردی و توپولی شدی اما تا 2 ماهگی که بریم دکتر باید صبر کنم که ببینم وزن شما چقدره! عزیزم چند روز پیش امتحان کردم و شیرم رو دوشیدم که ببینم شما شیر با شیشه م...
13 تير 1393

روزهای ما و خنده های نیروانا

میدونی اسمتو گذاشتم دوست من . چون یه رابطه دیگه هم بین ما بوجود اومده اونم دوستی بین ماست. امروز اومدم از روزایی بنویسم که پرم از حس خوب با تو بودنم. عزیزم مامانی مهربون حالا دیگه از مرحله نوزادی اومدی بیرون حالا دیگه وقتی باهات حرف می زنم گوش میکنی و میخوای یه جورایی جواب بدی  . چند دفعه هست که خنده های صدادار انجام میدی و من کلی ذوق می کنم. عزیز دل مامانی بزرگ شدی و خدا نعمتش رو بر ما تمام کرد. ماه رمضان شروع شد پارسال این موقع در تکاپوی داشتن تو بودیم و خدا رو شکر امسال کنار ما هستی. چقدر لذت بخشه. روزامون رو با هم می گذرونیم و من فقط میخوام تو رشد کنی. وقتی میخوام لباست رو عوض کنم دوست نداری...
8 تير 1393

روزانه های ما

  این روزها میگذره به مراقبت از تو ، شیر دادنت پوشک کردنت و کارهای ریز و درشتی که مربوط به تو میشه لابلاش هم یه نیمچه خوابی که من انجام میدم تا رفرش بشم. بعد از روز دهم مامان زهره رفت خونشون اما از عشق تو سر به بیابون نذاره خیلیه. اونقدر هلاک تو هست که یک روز در میون میاد و به تو سر میزنه و کلی هم کمک من میکنه. عزیزم همه هستی من روزها داره میگذره هر روز ازت عکس می ندازم تا یادگاری داشته باشیم. خیلی با مزه شدی دو روز پیش حس کردم وقتی میذارمت رو قنداق فرنگیت که شیرت بدم پاهات ازش میزنه بیرون و حس کردم شما قدتون بلند شده. الهی فدای اون چشمات بشم که داره روشن میشه و فکر کنم یه چیزی تو مایه های...
4 تير 1393

خاطرات زایمان قسمت دوم

منتظر بودم تا تو بیای . با خاله حرف زدیم بابایی اومد پیشم و ازشون پرسیدم تو رو چرا نمیارن اونا هم گفتن 2 تا 3 ساعت دیگه میارن تو رو . باید چند تا آزمایش ازت بگیرن. خدا خدا میکردم که مدفوعت رو نخورده باشی و مشکل ریه پیدا نکنی . یک ساعتی خوابم برد و خاله و بابا پیشم بودن و تواومدی و یا عالمه قربون تو رفتم عزیزمی خیلی کوچولو بودی و هزار ماشاله دوست داشتنی. خاله همش باهات قربون و صدقه ات میرفت. خانم پرستار اومد و به من و خاله یاد داد چطور تو رو شیر بدیم . خاله تو رو نگه میداشت روی سینه ی من و بهت شیر میدادم. و تو چقدر ناز میک میزدی خانومی تو گرسنه بودی الهی عزیزمی. ملچ و مولوچی میکردی که نگو و نپرس. خاله اونروز دانشگاه د...
28 خرداد 1393

خاطرات زایمان قسمت اول

نیروانای عزیزم الان که این خاطرات رو دارم می نویسم 11 روز از بدنیا اومدنت گذشته تو خواب هستی و مامان زهره رفته خونشون و من و تو تنها هستیم . شنبه 10 خرداد تاظهر خوابیدم و بعدش بیدار شدم و خونه که مرتب بود اما یه کم جمع و جور کردم چند دست لباس واسه بابایی اتو کردم .و صبر کردم تا عصر بشه تا بابایی بیاد و با هم بریم بیمارستان. بابا اومد و ما یادمون افتاد فردا موعد بیمه ماشینه و بابا یادش رفته صبح بیمه رو تمدید کنه خلاصه با هم رفتیم و بیمه تمدید شد و حرکت کردیم به سمت بیمارستان اونجا پذیرش شدیم و از همون اول گفتم من اتاق خصوصی میخوام و قرار شد اتاق خصوصی برام در نظر بگیرن. همراه بابایی رفتیم تو بخش ، به ما گفتن بریم اتاق زایمان...
22 خرداد 1393

یک تا هفت روزگی نیروانا

نیروانا گلی چشم بلبلی من سلام مهربونم امروز یک هفته شد که شما پا به این دنیا گذاشتی . فدای روی ماهت بشم روزهای اول من همش خدا رو شکر میکردم و حس میکردم توی یه خواب شیرین هستم . اصلا باورم نمیشد که شما مال ما هستی و تو زندگی ما پا گذاشتی . عزیز دلم خانوم طلا هزار ماشاله تو دختر صبور و آرومی هستی گریه نمیکنی و اصلا نق نقو نیستی و فقط شبا که میشه همش باید بهت شیر بدم و بعد باد گلو بگیرم و پوشکتو عوض کنیم و شما خواب از سرت میپره و دوباره پروژه تکرار میشه. یه مقدار کم خوابی اذیتم کرده. و گرنه اصلا شما دختر اذیت کاری نیستی. مامانی شما رو روز سوم خاله مژگان برد حموم الهی فدای شما بشم هیچی نگفتی و از آب خوشت می اوم...
18 خرداد 1393