نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

حـــبه قـنــد

بیماری طولانی و واکسن یکسالگی و دوازهمین ماهگرد

  عزیز دل مامان بعد از تموم شدن تولد شما 5 روز تب داشتی و خیلی بیقرار بودی تصمیم گرفتم ببرمت پیش خانم دکتر اما ایشون نبودن و روز یکشنبه با هم رفتیم دکتر و مشخص شد گوش شما عفونت کرده و دکتر دارو داد و همون روز تب شما قطع شد و شما تو این 5 روز شیاف استفاده کردی اما تبت قطع نشد. دکتر گفت که شما 400 گرم وزنت کم شده بود البته یادم رفت بگم که توی این ماه فقط 100 گرم وزن اضافه کردی.وزنت شده بود 9300 که با 400 گرم که توی 5 روز کم کرده بودی شدی 8900 . مامانی اینطوری خیلی وزنت پایین میره. دختر نازم جدیدا دستتو می گیری و به جایی راه میری مثل مبل و کابینتها. دنبال عروسکات و پستونکاشون هستی . مامان زهره رو موقع خد...
21 خرداد 1394

جشن تولد یکسالگی نیروانا جون

گل خوشبوی مامان قرار بر این شد که جشن تولدت رو هفت خرداد بگیریم بخاطر اینکه روز یازدهم خرداد روز دوشنبه بود و وسط هفته نمیشد مهمون دعوت کرد. عزیزم من روز چهارشنبه 6 خرداد رو مرخصی گرفتم که به کارهای تولد برسم صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم شما یه سرفه کردی و از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد . متاسفانه دست زدم به سرت و دیدم که شما تب داری و عطسه هم کردی و من سریع به دکترت زنگ زدم و واسه همون روز وقت گرفتم دکتر گفت فقط گلوت قرمزه و دارو داد و سفارش کرد که شیاف ها رو مرتب استفاده کنیم. شما از اونروز شدی یه آدم بی حوصله که فقط به مامانت چسبیده بودی و مامان با یه عالمه کار نمی دونست چیکار کنه شما تب داشتی اما تبت خفیف بود...
21 خرداد 1394

نیروانا و روزانه هاش

مامانی سلام دختر مهربون و چشم تیله ای من خیلی وقته واست ننوشتم و این بخاطر اینکه همش در تدارک کارهای تولدت بودم. توی این روزها تو رو پارک بردیم البته چند تا پارک رفتیم و تاپ نداشت و شما از سرسره خوشت اومد و حسی شما روفرامیگیره که نگو و نپرس. اما از الا کلنگ خوشت نیومد و میخواستی بیای بیرون.  عزیز دلم این روزها مقابل بوفه میشینی و دستاتو میبری روی سرت و میگی آ بعدمیاری پایین.توپتو پرتاب میکنی این ور و اون ور. هر کی داره میره بیرون تو هم میری بغلش تا بری د د.با بابایی میری تا سوپری و خرید میکنی.سر بابابزرگ داد میزنی که ببره شما رو بیرون سوار کالسکه کنه و شما خوشت بیاد.وقتی میرسم تو کوچه...
29 ارديبهشت 1394

یازدهمین ماهگرد نیروانا

  صبح ماهگرد نیروانا رفتیم بیمارستان پارس تا آزمایشش رو بدیم آزمایش چکابش که دکترش داده بود واسه آهن و ویتامین D3 و ... نیروانا دختر ماهم خیلی اذیت شد وقتی پذیرش شدیم و صندوقم حساب کردیم متوجه شدیم جمعه ها بخش اطفالش تعطیل هست و مجبور شدیم بصورت عادی ازش خون بگیرن. دخترمو خیلی اذیت کردن و نتوستن رگشو پیدا کنن و سرنگو چرخوندن و نیروانا هم علیرغم اینکه دستشو گرفته بودیم تکون داد دستشو و رگ دست دخترم پاره شد. دخترم خیلی گریه کرد منم گریه کردم . به اونها هم اعتراض کردم و گفتن برم شیرش بدم  دخترم هق هق میزد. نیروانا رو آروم کردم و اومدم دوباره ازش خون بگیرن وقتی اون آقا رو دید دوباره گریه کرد و دخترم خ...
12 ارديبهشت 1394

نیروانا خانم گاز نگیر

گل دختر مامانی یه پست موقت واست نوشته بودم که نیست.از گاز گرفتن و حسودی کردن. چند وقت پیش با مامان زهره همدیگر رو بغل کرده بودیم و میبوسیدیم شما تا این صحنه رو دیدی حمله کردی سمت من و دماغم و گاز گرفتی. اصلا دوست ندارم گاز رو یاد بگیری. اما جدیدا دیگه یکسره گاز رو یاد گرفتی. بازم باورم نشد که شما حسودی داری میکنی ی دفعه دیگه امتحان کردم و خاله مینا رو بوس و ناز کردم شما هم اومدی سمت خاله و زدی رو دستش و گفتی اه. عزیز مامان عاشقتم که اینهمه وابسته شدی به من وقتی لباس می پوشم میای سمتم و میخوای بغلت کنم. وقتی پای ظرفشویی هستم میای پاهامو می گیری و میگی آما.عزیزم کلا به من وصل شدی. از دنبال بازی هایی که با بابایی میکنی که نگم.با...
8 ارديبهشت 1394

نیروانا و چکاب ماهیانه

عشق مامانی بعد از تعطیلات شما رو بردم پیش خاله دکتر خدا رو شکر رشد شما خوب بوده. وزن شما 9300 یعنی 450رم از مریضیت اضافه کرده بودی قدت هم ماشاله 3 سانت اضافه شده یعنی شدی 75 شده بود. دور سرت هم 43.3 عزیز مامانی خیلی ماشاله باهوشی. کارهایی میکنی که الان می نویسم برات. دقیقا از روز 20 فروردین روی دو تا پاهات ایستادی  اما تعادل نداری و می ترسم بخوری زمین. دوست داری با لگوهات بازی کنی و این یعنی خیلی باهوشی عزیز مامانی میریزی تو باکسش و یا از تو باکس در میاری. انگشت اشاره ات رو میاری بالا و حرف میزنی و قربون این مدل مدیریتیت بشم من. مدل غذا خوردنت دیگه سخت نیست .اما بعد از تعطیلات عید شبا منو ساک ساک می ...
27 فروردين 1394

دهمین ماهگرد نیروانا

مامانی شما ده ماهه شدی و دو رقمی شد ماهگرد شما. باورم نمیشه هنوز از اون روزی که شما رو تو بغلم گذاشتن و شما رو بوسیدم . الهی همیشه سلامت باشی مامانی جون. خدا رو شکر داری یه ذره جون می گیری.عزیز ترینم ماهگرد این ماه شما کنار من و بابایی بود کلی از شما عکس انداختیم و شما هم کلی واسه ما دلبری کردی. کلمه ماما و بابا و آبه رو میگی . عاشق چایی هستی و با اینکه ما تو خونمون اصلا چایی درست نمی کنیم اما شما خونه مامان زهره چایی می خوری و اونو تلخ تلخ می خوری آخه مامانی چه مزه ای داره. شب عید یه ذره ماهی دادم بهت و خوشت اومد اکثرا بهت برنج له شده غذا رو میدم و شما دوست داری. کاری که شما تو عید یاد گرفتی و انجام میدی...
27 فروردين 1394

اولین مسافرت نیروانا

عشق مامانی خیلی وقته اجازه نمیدی که واست بنویسم و من اصلا دوست ندارم خاطراتت نیمه تمام بمونه دوست دارم لحظه به لحظه اش اینحا نوشته بشه. عزیز مامانی شما اولین مسافرتت رو به شمال رفتی قربون قدت برم من. البته این مسافرت بدون بابایی بود . ماجرا از این قرار بود که خاله مهدیه عروسی شمال دعوت بود و قرار شد واسه تنها نبودنش زنونه با خاله ها بریم شمال مامان زهره هم به خاطر عید نیومد. خانومی شما تو ماشین کلی خوابیدی و وقتی بیدار میشدی میرفتی بغل خاله مینا بعد می اومد بغل من . شیر میخوری تو راه بهت سرلاک دادم و ممه هم خوردی . اما تو شمال واسه خوابوندنت مشکل داشتم جون همیشه بابایی تو رو می خوابونه. ضمن اینکه همش دنبال من بودی و م...
7 فروردين 1394

نیروانا و عید نوروز 94

همه هستی و زندگی مامانی عیدت مبارک. اولین بهار زندگیت مبارک باشه گل مامان و انشاله سالهای طولانی بهار رو ببینی گلم. خانومی ماشاله مهارتهای زیادی بدست آوردی . اینکه دنبال من راه میفتی. با بابایی بازی می کنی و دنبالت میکنه و تو چهار دست و پا تند میری که به من برسی و من نجاتت بدم.به اتاقا سرک میکشی و تا امروز نمی تونستی بیای تو آشپزخونه و خودم یادت دادم که پاتو بلند کنی حالا دیگه کار واسه خودم درست کردم. عشق مامانی . میری کنار بخاری و بهت میگیم اووف دست نه. اونوقت به ما میخندی و حواسمونو پرت می کنی و روتو به ما میکنی و دستتو از پشت یواشکی به بخاری می رسونی. الهی فدات شم. ماما میگی و روی زانو هات م...
4 فروردين 1394

نیروانا وسرماخوردگی

عشق مامانی . الهی من بمیرم که شما رو مریض کردم. تقریبا هفته گذشته سرماخوردگی سختی گرفتم و با اینکه سعی کردم شما از من دور باشی اما روز دوم سرماخوردگیم دیدم شما سرفه میکنی و بیحالی و دیدم سریع تب کردی . شب سختی بود به بابایی گفتم بخوابه و برات شیاف گذاشتم چون دوباره تمام قطره استامینوفن ها رو  بالا آوردی. عزیز مامان بیحال بودی و فقط تو بغلم میذاشتمت تو رختخوابت گریه میکردی خانوم مامانی روی سینم میخوابوندمت.تا 5 صبح بیدار بودم که دادمت دست بابایی که تو نموندی پیش بابا و باز هم اومدی تو بغل من . صبحش همچنان تب داشتی و بالا تر میرفت همراه بابایی بردیمت دکتر و خاله دکتر گفت هنوز عفونت نکرده گلوت. شما همچنان بیحال بودی و تب داشت...
25 اسفند 1393