یک تا هفت روزگی نیروانا
نیروانا گلی چشم بلبلی من سلام
مهربونم امروز یک هفته شد که شما پا به این دنیا گذاشتی . فدای روی ماهت بشم روزهای اول من همش خدا رو شکر میکردم و حس میکردم توی یه خواب شیرین هستم . اصلا باورم نمیشد که شما مال ما هستی و تو زندگی ما پا گذاشتی .
عزیز دلم خانوم طلا هزار ماشاله تو دختر صبور و آرومی هستی گریه نمیکنی و اصلا نق نقو نیستی و فقط شبا که میشه همش باید بهت شیر بدم و بعد باد گلو بگیرم و پوشکتو عوض کنیم و شما خواب از سرت میپره و دوباره پروژه تکرار میشه. یه مقدار کم خوابی اذیتم کرده. و گرنه اصلا شما دختر اذیت کاری نیستی.
مامانی شما رو روز سوم خاله مژگان برد حموم الهی فدای شما بشم هیچی نگفتی و از آب خوشت می اومد بعد وقتی از حموم اومدی نمی خوابیدی اما اصلا حس و حال نداشتی با ارامش منو نگاه می کردی و حتی نمی تونستی شیر بخوری اینگار خودت خودتو شسته بودی.
روز پنجم هم ناف شما افتاد و ایشاله به میمنت و شادی باشه واست نگهش داشتم و توی یه پکیج که تمام اولین های شما هست میذارمش.
عزیزم شما رو روز سوم بردیم دکتر اطفال و گفت یک مقدار زرد هستی و باید چند روز صبر کنیم و تا اینکه دیروز بردیم آزمایش غربالگری اینجا به دکتر اطفال نشونت دادیم و گفت باید آزمایش بدی الهی بمیرم شما رو بردیم آزمایشگاه از یه دستت نتونستند خون بگیرن و شما گریه کردی و بعد میخواستی مثل همیشه یقه بلوزتو بخوری بهت شیر دادم و آروم شدی. من و مامان زهره هم گریه کردیم یه بغض گنده تو گلوم بود.
اصلا از سینه سمت راستم شیر نمیخوردی یعنی من پوزیشنش رو بلد نبودم و خدا رو شکر دو روز هست که شیر میخوری و سینه ام سبک شده.
مامانی رونق زندگی ما شدی هر روز خاله ها میان اینجا به عشق تو میگن مثل فرشته هایی که البته هستی. میگن دلمون واسش تنگ میشه. کلی عاشقتم نیروانای مهربونم.
7 روز زندگیت گذشت اینو بدون منو بابایی عاشقانه دوستت داریم یه لبخند تو رو با دنیا عوض نمیکنیم.
اینجا عمو و زن عمو می خواستن بیان خونمو لباس قرمزتو پوشیدی.
روز سوم تولد تو میخواستی بری دکتر اطفال