نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

حـــبه قـنــد

خاطرات زایمان قسمت اول

1393/3/22 17:17
نویسنده : مامان حبه قند
1,159 بازدید
اشتراک گذاری

نیروانای عزیزم الان که این خاطرات رو دارم می نویسم 11 روز از بدنیا اومدنت گذشته تو خواب هستی و مامان زهره رفته خونشون و من و تو تنها هستیم .

شنبه 10 خرداد تاظهر خوابیدم و بعدش بیدار شدم و خونه که مرتب بود اما یه کم جمع و جور کردم چند دست لباس واسه بابایی اتو کردم .و صبر کردم تا عصر بشه تا بابایی بیاد و با هم بریم بیمارستان. بابا اومد و ما یادمون افتاد فردا موعد بیمه ماشینه و بابا یادش رفته صبح بیمه رو تمدید کنه خلاصه با هم رفتیم و بیمه تمدید شد و حرکت کردیم به سمت بیمارستان اونجا پذیرش شدیم و از همون اول گفتم من اتاق خصوصی میخوام و قرار شد اتاق خصوصی برام در نظر بگیرن. همراه بابایی رفتیم تو بخش ، به ما گفتن بریم اتاق زایمان اتاق زایمان گفت باید بری تو بخش خلاصه چون های ریسک بودم این بخش گفت ما یه دونه های ریسک داریم اون بخش رفتیم اونها هم گفتن اتاق خصوصیمون پر هست و باید بری اتاق دو نفره. خلاصه گفتم نه میخوام اتاقم تک نفره باشه.

دو ساعتی معطل شدیم به دکترم تماس گرفتیم اون با بخش صحبت کرد و بالاخره تو بخش 1 پذیرش شدم و بابایی رفت برام آب معدنی خرید و تا 9 شب اونجا بود. خیلی بیقرار بودم اصلا نمی ترسیدم اما یه جور انتظار بود.

اومدند و سرم وصل کردند بابایی پیشم بود اما سرم رو باز نکردند مشاوره قلب شدم و فشار خونم رو گرفتن و خیلی برخورد خوبی داشتن فقط اتاقشون کوچیک بود. به بابایی گفتم بره خونه و بخوابه تا بتونه صبح زود بیدار بشه .

بابایی رفت و من مجله نی نی پلاس رو خوندم اما اصلا اروم و قرار نداشتم . یک کم با گوشیم بازی کردم اون هم جوابگو نبود آهنگ گوش دادم اما اصلا خوابم نمیبرد. ساعت 12 شد چراغ اتاقم رو خاموش کردم و درش رو بستم و همش فکر می کردم. که تو رو فردا می بینم تو چه شکلی هستی؟ برای سلامتیت دعا میکردم. و همش دلم در هیاهو بود.

خیلی کم خوابیدم نیم ساعت یک بار بیدار میشدم و باز هم فکر می اومد سراغم. خلاصه اصلا خواب خوبی نبود. ساعت 4:30 دیگه بیدار شدم و باهات حرف زدم تو تکون میخوردی می خندیدم. لحظه های اخری بود که توی اون محیط امن بودی. جایی که لذت بخش ترین جا هست برای هر انسانی. باهات حرف زدم شعر خوندم برات خوندم.

امشب تو هم مثل خودم چه بیخوابی

از شوق این دیدار اصلا نمیخوابی

واقعا هر دومون منتظر بودیم.

پرستار اومد از من خون گرفت فشارم رو گرفت و توی این اوضاع و احوال بود دیدم بابایی و خاله مژگان اومدن تو اتاق یه عالمه خندیدیم.و حرف زدیم و خوشحال بودم. بابایی با دوربینش اومده بود. خلاصه از من پرسید خوب خوابیدم و من هم گفتم نه.

اومدند و گان تنم کردند و سوار ویلچر شدم و رفتم به اتاق زایمان اونجا یه عالمه مامانایی بودن که تو دلشون نی نی بود. از وصل کردن سوند می ترسیدم از من گزارش گرفتن و لیست قرصامو پرسیدن . سرشون سوت کشید که چقدر دارو می خوردم.

برام سوند وصل کردند که اصلا درد نداشت و دکترم تماس گرفت که منو بفرستن به اتاق عمل. دوباره روی ویلچر نشستم و بیرون اتاق با خاله خداحافظی کردم و همراه بابایی به سمت اتاق عمل رفتیم بابایی کلی از من عکس گرفت و کلی خندیدم و خداحافظی کردم.

بابایی روش نشد من رو ببوسه. عکساش هست که چقدر خوشحال بودم واسه دیدنت.

اونجا دکترم رو دیدم باهاش سلام و علیک کردم و رفتم به اتاق عمل روی تخت خوابیدم دکتر بیهوشی اومد و از من سوال کرد و گفت حالت خوبه؟ خلاصه از کمر خم شدم و احساس کردم دکتر انگشتشو رو مهره های کمرم فشار داد و بعد یه سوزش کوچولو و من رو خوابوندم 2 تا سرم به دو دستم وصل کردن دکترم اومد و رو دلم بتادین زد و گفت ممکنه یخ کنی یخ نکردم اما پاهام گرم شد . و اون پارچه رو کشیدن روبروم که نبینم و فکر میکنم که بریدن رو شروع کردن. حس کردم دلم داره از این ور و اون ور تکون میخوره فهمیدن دارن تو رو می کشن بیرون. حرکت های بزرگی به دلم می اومد اینوری می رفت اونوری می رفت و بعد صدای مکشی احساس کردم دکترم از من پرسید اسمشو چی میذارین گفتم نیروانا.

کسی اونجا نشنیده بود دکترم گفت تو مهد دخترم یکی اسمش نیروانا هست . معنیشو از من پرسیدن. و اونجا بود که خانم فیلمبردار از من سوال میکرد و من هم از گوشه ی چشمم اشک می اومد و برای همه دعا کردم. برای تو برای سلامتیت و برای زندگیمون دوستام خانواده ام دوستای وبلاگی و...

پرستارهای اتاق عمل هم می گفتن برامون دعا کن. داشتم می گفتم صدای مکش رو شنیدم و یه گریه کوچولوی تو و صدای دکترم که گفت تو توی دل مامانی پی پی کردی و من نگران شدم دکتر گفت پی پی تازه هست فکر کنم صبح پی پی کرده احتمالا مادر استرس داشته . دعا خوندم که خوب باشی که اتفاقی واست نیفته به دکتر گفتم خانم دکتر دخترم سالمه اونم گفت ظاهرا همه چیش سالمه. تو رو بردن روی یه تخت بینیتو مکش کردن با یه سرم شستشوت دادن و من نگاهت میکردم گریه میکردی و دستات می اومد جلوی صورتت اما خوب همش نگاهت میکردم و بعد اوردن تورو چسبودن به صورتم سلام کردم بهت اشکام می اومد خدا رو شکر کردم واسه داشتن تو و اون بینی گنده ات خیلی تو چشمم اومد. الهی فدای شما بشم.یه چشمایی داشتی سیاه. اصلا نمی دونستم شکل کی هستی اما بی شباهت با عکس نوزادی خودم نبودی.

تو ساعت 7:50 دقیقه به این دنیا پا گذاشتی.

تو رو بردن و دکتر داشت دل من رو می دوخت اینگار رو قلبم یه عالمه مورچه ریخته بودن دکتر داشت به دستیارش می گفت این بنده خدا خیلی سختی کشید هر روز هپارین هر روز انسولین و ...

دوختن تموم شد و من از دکتر تشکر کردم و دکتر رفت و پرستار ها اومدن و آقاها من رو به یه تحت دیگه منتقل کردند و بردن من رو توی ریکاوری 20 دقیقه اونجا بودم  و بعد من رو بردن از اتاق عمل بیرون و دیدم بابایی اونجا منتظرمه بای بای کردیم و کلی خندیدم و گفتم دیدیش اونم گفت آره . شاد و خوشحال اومدیم تو اتاق خودم.

ادامه دارد...

پسندها (5)

نظرات (6)

مامان عرفان
22 خرداد 93 21:20
خیلی خوب نوشتی مامانی. ایشالله سایه ات همیشه روی سر نیروانا پاینده باشه و دختر و همسرت رو برات حفظ کنه.
مامان حبه قند
پاسخ
ممنون دوست خووبم
نغمه
23 خرداد 93 0:57
عزیزم خیلی شبیه خودته نیروانا... الهی همیشه سلامت باشه و کنار هم خوش باشین
مامان حبه قند
پاسخ
مرسی عزیزم. همینطور شما و هیراد و باباییش/
مامان الهام
23 خرداد 93 11:20
عزیزم چقدر لذت بردم از خوندنش من چند روز دیگه باید زایمان کنم خیلی نگرانم و استرس دارم
مامان حبه قند
پاسخ
نه عزیزم همینطور که نوشتم سراپا لذت هست. اصلا استرس نداشته باش.
مامان نی نی کوچولو
23 خرداد 93 21:15
سلااااااااااااااااااااااااام به خانمی ریلکسخب تا اینجا که خیلی خوب بوده مثل اینکه و از خوندنش لذت بردم خانمی.خدا نیروانای گلمونو براتون حفظ کنهمنتظر ادامه اش هستم..........
مامان حبه قند
پاسخ
مرسی دوست عزیزم لطف داری .
پرنسس کوچولو
29 خرداد 93 18:37
آخی چقد شما نازی... ب منم سربزن خوشحال میشم
مامان حبه قند
پاسخ
مرسی و حتما عزیزم در اسرع وقت.
افضل
7 تیر 93 9:33
سلام حبه کوچولو من یکی از هواداراتم تو هم بیا و هوای دخمل منو داشته باش
مامان حبه قند
پاسخ
مرسی هوادار حتما میام.