نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

حـــبه قـنــد

خاطرات زایمان قسمت دوم

1393/3/28 22:20
نویسنده : مامان حبه قند
1,498 بازدید
اشتراک گذاری

منتظر بودم تا تو بیای . با خاله حرف زدیم بابایی اومد پیشم و ازشون پرسیدم تو رو چرا نمیارن اونا هم گفتن 2 تا 3 ساعت دیگه میارن تو رو . باید چند تا آزمایش ازت بگیرن. خدا خدا میکردم که مدفوعت رو نخورده باشی و مشکل ریه پیدا نکنی . یک ساعتی خوابم برد و خاله و بابا پیشم بودن و تواومدی و یا عالمه قربون تو رفتم عزیزمی خیلی کوچولو بودی و هزار ماشاله دوست داشتنی. خاله همش باهات قربون و صدقه ات میرفت.

خانم پرستار اومد و به من و خاله یاد داد چطور تو رو شیر بدیم . خاله تو رو نگه میداشت روی سینه ی من و بهت شیر میدادم. و تو چقدر ناز میک میزدی خانومی تو گرسنه بودی الهی عزیزمی.

ملچ و مولوچی میکردی که نگو و نپرس. خاله اونروز دانشگاه داشت ظهر رفت و بابایی پیش من موند و تا وقت ملاقات که مامان زهره و خاله ها بیان. وقت ملاقات شد گفتن باید نی نی ها برن تو اتاق نوزادا و موقع ملاقات نباشن و هر کی خواست ببینشون بره جلو اتاق نوزادا.

داشتن تو رو میبردن که مامان زهره و خاله مینا اومدن و تو رو دیدن البته زودتر عکستو از وایبر واسه خاله و مامان فرستاده بودیم.

بعد از اون خاله و بابا بزرگ اومدن و رفتن اتاق نوازادا و تو رو دیدن . ساعت ملاقات تموم شد و مامان زهره و بابایی پیش من موندن . و بعد بابایی رفت . نی نی ناز ما شما پیش ما بودی و همش می خوابیدی و شیر نمیخوردی و من نگران بودم که چرا بیدار نمیشی و شیر نمیخوری. بعد از اون من تونستم مایعات بخورم و ساعت 7 عصر بلند شدم و راه رفتم. سخت نبود برام و اصلا سرم گیج نرفت.

تخت رو بلند میکردیم و من می نشستم و بهت شیر میدادم اما نمیدونستم چیزی می اومد یا نه. و کم کم شب شد و من و مامانی تنها بودیم. اصلا شب رو نخوابیدیم و از 4 صبح به من گفتن باید راه بری که یکبار دستشویی بری. متاسفانه من تا صبح راه رفتم و دستشویی نرفتم. صبح بابایی اومد پیشمون کارهای تسویه رو انجام داد و بعد خانم فیلمبردار اومد چند تا عکس انداخت که تو فیلم بکار ببره که اینقدر من چهره آشفته ای داشتم که فکر کنم عکسای خوبی در نیومده باشه. بهرحال دکترم اومد و من رو ویزیت کرد و شیاف تجویز کرد و من دستشویی رفتم و بعد پانسمان ضد آب برام گذاشتن و من آماده شدم برم خونه.

تو اومدی خونه و لذت بخش بود ثمره زندگیت حالا اومده توی خونه ات. عزیز دلمی ناهار خوردیم و خاله اومد و من خوابیدم و شب هم مهمون داشتیم اما از عصر هوا ابرهای قهوه ای درست کرد و باد و طوفان شد و برقا رفت تا فردا صبح . و من شب تا صبح با نور چراغ شارژی و موبایل به تو شیر دادم. شب اول خیلی سخت نبود اما سختیهاش از شبهای بعد شروع شد.

ساعت طولانی شیر خوردن تو و آروغ زدن تو که هنوزم باهاش مشکل دارم و عوض کردن پوشکت و دوباره آغاز ماجرا.

بابایی روز بعد رفت و واسه تو شناسنامه گرفت و بعد با خاله مژگان رفتین دکتر اطفال که اون گفت تو یه مقدار زردی داری و باید چک کنیم بیشتر نشه.

عزیز دلم شما روز پنجم زندگیت بند نافت افتاد و خدا رو شکر به سلامتی این اتفاق بدون درد سر افتاد.

روز ششم همراه خاله و مامانی رفتیم واسه غربالگری و از شما آزمایش و تست شنوایی سنجی انجام دادن و اونجا رفتیم پیش یه متخصص اطفال که درجه زردی شما رو ببینه که اون گفت شما زردی و باید بریم ازمایش . لحظه بدش اونجا بود که از شما خون گرفتن و از یه دست شما خون نتونستند بگیرن و اون دستت هم سوراخ شد و شما گریه میکردی و من بغض کردم  و اشکام سرازیر شد و مامانی خیلی گریه کرد و میرفت شما رو نگاه میکرد و یه عالمه گریه کرد و آزمایش تموم شد و من شما رو شیر دادم و منتظر شدم تا جواب رو بگیرم و نشون دکتر بدم و جواب رو بردیم پیش دکتر و اون گفت زردی 11 هست و قطره داد تا 25 روزگی شما از قطره استفاده کنی.

خانومی این روزها در کنار شیرینیش خیلی سخته میدونی سختش فقط بیخوابی های شب هست که هرچقدر هم با بابایی تقسیم می کنیم اما باز هم خسته هستیم. انشاله شما مفهوم روز و شب رو بفهمی دیگه شبا خوب می خوابی.

باهات که حرف می زنم وقتی خانم طلا صدات میکنم وقتی میگم نیرواناخانم گوش می کنی. تو خواب خنده های صدادار می کنی که می دونم ارادی نیست اما واسه ما لذت بخشه. گاهی توی خواب ضربان قلبت تند تند میزنه و لب ورمی چینی و بغض میکنی توی خواب و گاهی می خندی. روزانه چند دفعه سکسکه می کنی.

لحظه های با تو بودن لذت بخشه کنار تو بودن لذت بخشه تو موش موشک من هستی همه زندگی منی . عزیزی برام و عاشقانه دوستت دارم.

 

پسندها (5)

نظرات (11)

مهزاد مامان عرفان
29 خرداد 93 18:37
عزیزم دقیقا همینه مادر شدن. لذتش به این سختی هاست. همه مامانا اینطوری بزرگ کردن بچه ها رو. حالا مامانای ما چندتا رو بزرگ کردن . مامان من که 6 تا زایمان اونم طبیعی داشته. حالا میشه فهمید که چقدر برامون زحمت کشیدن.
مامان حبه قند
پاسخ
ممنونم دوست خوبم واقعا مامانمون با چه عشقی اونم در شرایط سخت نی نی داری میکردن.
مامان مهیلا
29 خرداد 93 18:49
سلام گلم قدم نو رسیده مبارک من مثل شما صاحب یه دخمل شدم خوش حال میشم به وب منم سر بزنید ودوستای خوبی با هم باشیم
مامان حبه قند
پاسخ
سلام عزیزم حتما بهتون سر میزنم روی ماه نی نی تون رو میبوسم.
♥ مامان مهیلا♥
30 خرداد 93 1:25
سلام وقتی پاهاشو به خودش جمع میکنه قرمز میشه دستاشم مشت میکنه وهمش نق میزنه اون وقت یعنی شکم درد داره شبا هم بعضی وقتا آره خوب میخوابه بعضی وقتا نه مونده به ساعتش راستی نیروانا چطور؟
مامان حبه قند
پاسخ
نیروانا شبا رکورد تا 6 ساعت بیداره . اما تا حالا خوب نخوابیده.
مامان علی کوچولو
30 خرداد 93 12:36
وای چقد ناز شده این دخمل بلا ,ماشالله
مامان حبه قند
پاسخ
مرسی عزیزم. لطف داری.
مامان الوچه
30 خرداد 93 19:16
چه دخمل عسلی ماشالله خدا حفظش کنه خدا شکر که برای.زایمان خیلی اذیت نشدی
مامان حبه قند
پاسخ
اره واقعا اصلا اذیت نشدم.
مامان مهنا
31 خرداد 93 1:16
عزيزمي ناناز خانومعزيزم تمام بي خوابي بچه ها به خاطر گرسنگيه من مهنا رو خوب سيرش ميكنم فقط بعضي وقتها بيدار ميشه و شير ميخوره
مامان حبه قند
پاسخ
اما 2 ساعت یکبار باید به نی نی ها شیر داد و اگه زیاد بدیم بالا میارن. هر بچه ای یه مدله/
نغمه
31 خرداد 93 11:44
عزیزدلم... واقعا وقتی می خونم اون لحظه هاتو یاد خودم می افتم، به نظرم لذت بخش ترین قسمت زندگی یه زنه... الهی خدا خانوم طلارو حفظ کنه همیشه... خوابشم بهتر میشه، و خب کم کم شما عادت میکنین به روند بچه داری و سختیاش کمتر به چشم میاد ولی روز به روز متفاوتتر میشه...
مامان حبه قند
پاسخ
منم وقتی این روزها رو می گذرونم یاد تو می افتم که با عشق می نوشتی. ممنونم عزیزم. آره ادما به سخت ترین شرایط عادت می کنن وای به این که شیرینه و لذت بخشه.
مامان مهرسا
31 خرداد 93 21:46
وای عزیزم خاله قربونت بره که اینقدر دخمل خوبی بودی و مامانی رو خیلی اذیت نکردی تا به دنیا اومدی حالا هم داری تلافی اون همه خوابای مامانو در می یاری خوب کاری می کنی مامانت به اندازه 10 برار این بی خوابی ها خوابیده
مامان حبه قند
پاسخ
تو خیلی خاله ی خبیثی هستی. هر چیزی جای خود . یه روزی میشه مینویسم دخترم دست انداخته دور گردنم و با هم لا لا کردیم. حالا ببین.
یاسمن
1 تیر 93 9:23
ای جونم این فرشته خانم نگاه کنید ماشالله عزیز دلم خسته نباشی هممون این بیخوابی ها رو کشیدیم شاید کمی بهتر بشن ولی دیگه خواب راحت توی چشم مادر نمیاد من خودم تا صبخ 3 بار به الینا شیر میدم تازه وقتی میخواد بخوابه 1 ساعت توی بغلم میچرخونمش یا باید سوار ماشین شیم تا خانم بخوابه ولی میدونم درک میکنی که این سختی ها واقعاشیرینه
مامان حبه قند
پاسخ
فکر کنم دیگه واسه ما مامانا عادت بشه. عزیزم پله های خونمون زیاده نمی تونیم ببریمش سوار ماشینش کنیم.
الهه مامان ابوالفضل
2 تیر 93 10:42
خیلی قشنگ نوشتی ایشالا همیشه شاد و سلامت باشید
مامان حبه قند
پاسخ
ممنونم مامانی مهربون که به ما سر زدی.
الهه مامان ابوالفضل
4 تیر 93 12:12
اپم