نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

حـــبه قـنــد

خنده ی تو در 37 روزگی

نیروانا جان دخترک ماهم امشب یه خنده طولانی صدا دار برامون کردی البته تو خلسه و رویا بودی و کلی من و باباییت ذوق کردیم. چند شبه دوباره برنامه خوابت بهم خورده و تا 5 صبح بیداری تو رو هم رو بالشت میذاریم گریه می کنی و دوست داری بغلت کنیم خیلی هم موافق کریر نیستی و کلا دوست داری تو بغل تکون بخوری. حالا از امروز تمرین کردم و رو پا تو رو خوابوندم. دخترکم خیلی دوستت دارم روزها رو با تو می گذرونم هر چند همه ی وقتم برای تو میره اما دوست دارم. این از بی تجربگی منه. دیشب تو نمی خوابیدی و بابایی خوابید و من و تو بیدار بودیم همه کاری کردم که بخوابی روی پا ، تکونت دادم بغلت کردم و ... اما نخوابیدی . بعد بالا اوری تو بر...
17 تير 1393

اولین ماهگرد

هستی من نیروانا جان یک ماه گذشت بودن ماکنار هم ، زندگی سه نفره مون و عشقمون در کنار هم . نیروانای عزیزم یک ماه از وقتی که به این دنیا اومدی گذشت. و من خیلی خوشحالم  که کنار تو هستم که تو مال منی هنوز هم وقتی نگاهت می کنم به خودم میگم یعنی این دختر تو هست ؟ خداوند نعمتش رو به ما تموم کرد و تو اومدی. حس می کنم توی این چند روزه هوشیاریت زیاد شده باهات حرف می زنم گوش میدی و اگه حالت خوب باشه می خندی. کم کم حس می کنم پوشکت هم واست کوچیک شده و تو رشد کردی و توپولی شدی اما تا 2 ماهگی که بریم دکتر باید صبر کنم که ببینم وزن شما چقدره! عزیزم چند روز پیش امتحان کردم و شیرم رو دوشیدم که ببینم شما شیر با شیشه م...
13 تير 1393

روزهای ما و خنده های نیروانا

میدونی اسمتو گذاشتم دوست من . چون یه رابطه دیگه هم بین ما بوجود اومده اونم دوستی بین ماست. امروز اومدم از روزایی بنویسم که پرم از حس خوب با تو بودنم. عزیزم مامانی مهربون حالا دیگه از مرحله نوزادی اومدی بیرون حالا دیگه وقتی باهات حرف می زنم گوش میکنی و میخوای یه جورایی جواب بدی  . چند دفعه هست که خنده های صدادار انجام میدی و من کلی ذوق می کنم. عزیز دل مامانی بزرگ شدی و خدا نعمتش رو بر ما تمام کرد. ماه رمضان شروع شد پارسال این موقع در تکاپوی داشتن تو بودیم و خدا رو شکر امسال کنار ما هستی. چقدر لذت بخشه. روزامون رو با هم می گذرونیم و من فقط میخوام تو رشد کنی. وقتی میخوام لباست رو عوض کنم دوست نداری...
8 تير 1393

روزانه های ما

  این روزها میگذره به مراقبت از تو ، شیر دادنت پوشک کردنت و کارهای ریز و درشتی که مربوط به تو میشه لابلاش هم یه نیمچه خوابی که من انجام میدم تا رفرش بشم. بعد از روز دهم مامان زهره رفت خونشون اما از عشق تو سر به بیابون نذاره خیلیه. اونقدر هلاک تو هست که یک روز در میون میاد و به تو سر میزنه و کلی هم کمک من میکنه. عزیزم همه هستی من روزها داره میگذره هر روز ازت عکس می ندازم تا یادگاری داشته باشیم. خیلی با مزه شدی دو روز پیش حس کردم وقتی میذارمت رو قنداق فرنگیت که شیرت بدم پاهات ازش میزنه بیرون و حس کردم شما قدتون بلند شده. الهی فدای اون چشمات بشم که داره روشن میشه و فکر کنم یه چیزی تو مایه های...
4 تير 1393

خاطرات زایمان قسمت دوم

منتظر بودم تا تو بیای . با خاله حرف زدیم بابایی اومد پیشم و ازشون پرسیدم تو رو چرا نمیارن اونا هم گفتن 2 تا 3 ساعت دیگه میارن تو رو . باید چند تا آزمایش ازت بگیرن. خدا خدا میکردم که مدفوعت رو نخورده باشی و مشکل ریه پیدا نکنی . یک ساعتی خوابم برد و خاله و بابا پیشم بودن و تواومدی و یا عالمه قربون تو رفتم عزیزمی خیلی کوچولو بودی و هزار ماشاله دوست داشتنی. خاله همش باهات قربون و صدقه ات میرفت. خانم پرستار اومد و به من و خاله یاد داد چطور تو رو شیر بدیم . خاله تو رو نگه میداشت روی سینه ی من و بهت شیر میدادم. و تو چقدر ناز میک میزدی خانومی تو گرسنه بودی الهی عزیزمی. ملچ و مولوچی میکردی که نگو و نپرس. خاله اونروز دانشگاه د...
28 خرداد 1393

خاطرات زایمان قسمت اول

نیروانای عزیزم الان که این خاطرات رو دارم می نویسم 11 روز از بدنیا اومدنت گذشته تو خواب هستی و مامان زهره رفته خونشون و من و تو تنها هستیم . شنبه 10 خرداد تاظهر خوابیدم و بعدش بیدار شدم و خونه که مرتب بود اما یه کم جمع و جور کردم چند دست لباس واسه بابایی اتو کردم .و صبر کردم تا عصر بشه تا بابایی بیاد و با هم بریم بیمارستان. بابا اومد و ما یادمون افتاد فردا موعد بیمه ماشینه و بابا یادش رفته صبح بیمه رو تمدید کنه خلاصه با هم رفتیم و بیمه تمدید شد و حرکت کردیم به سمت بیمارستان اونجا پذیرش شدیم و از همون اول گفتم من اتاق خصوصی میخوام و قرار شد اتاق خصوصی برام در نظر بگیرن. همراه بابایی رفتیم تو بخش ، به ما گفتن بریم اتاق زایمان...
22 خرداد 1393

یک تا هفت روزگی نیروانا

نیروانا گلی چشم بلبلی من سلام مهربونم امروز یک هفته شد که شما پا به این دنیا گذاشتی . فدای روی ماهت بشم روزهای اول من همش خدا رو شکر میکردم و حس میکردم توی یه خواب شیرین هستم . اصلا باورم نمیشد که شما مال ما هستی و تو زندگی ما پا گذاشتی . عزیز دلم خانوم طلا هزار ماشاله تو دختر صبور و آرومی هستی گریه نمیکنی و اصلا نق نقو نیستی و فقط شبا که میشه همش باید بهت شیر بدم و بعد باد گلو بگیرم و پوشکتو عوض کنیم و شما خواب از سرت میپره و دوباره پروژه تکرار میشه. یه مقدار کم خوابی اذیتم کرده. و گرنه اصلا شما دختر اذیت کاری نیستی. مامانی شما رو روز سوم خاله مژگان برد حموم الهی فدای شما بشم هیچی نگفتی و از آب خوشت می اوم...
18 خرداد 1393

نیروانا گل نازم بدنیا اومد

عزیزترینم بدنیا اومد . فرشته ی کوچیک و ناز و مهربونم بدنیا اومد. شوقی در وجودم هست که نمی تونم وصفش کنم. خدا حافظ و نگهدارش باشه از دعای دوستای خوبم ممنونم . حتما براتون از خاطرات زایمانم می نویسم. ...
14 خرداد 1393

نیروانای طلای من فردا میاد پیشم

نیروانای عزیزم مامانی خوشگله تا چند ساعت دیگه من میرم بیمارستان و فردا صبح زود به امید خدا تو به این دنیا پا میگذاری و با قدمهای خودت امید رو تو دل من و بابایی زنده میکنی. دختر گلم حس میکنم امروز خیلی با خودت خلوت کردی حس میکنی تو هم داری با دل مامان حرفاتو می زنی و ازش خداحافظی میکنی . میدونی آخه میگن شیرین ترین وامن ترین جای دنیا تو دل ماماناست/ عزیزم اما من بهت قول میدم اینجا هم واست خوب باشه امن باشه و من و بابایی سعی می کنیم تو رو در آرامش بزرگ کنیم. دختر گلم نیروانای مهربونم ازت ممنونم تو خیلی صبور و خانم بودی و من عاشقانه دوستت دارم . هیچوقت به مامانی استرس ندادی مثلا اینکه یه روز تکون نخوری و مامانت بترسه و بره سریع س...
10 خرداد 1393