نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

حـــبه قـنــد

پنجمین ماهگرد نیروانا

دختر نازم پنج ماهگیت مبارک. بهترینم نیروانای خوشگلم پنج ماه از کنار هم بودنمون گذشت.حالا وقتایی میرسه که شما وقتی گریه میکنی من رو فقط میخوای و یا صدای ماماما ی تو طنین روح بخش خونمونه. شب تاسوعا ماهگردت بود و به همین مناسبت ما جشن خاصی نگرفتیم.خاله مینا واست کیک درست کرد و با خاله مهدیه روشو تزیین کردن و بعد از سر کار اومدن. خاله مژگان و شایان و مامان زهره و بابایی هم بودن ازت کلی عکس های خوشگل انداختیم و تو مثل هميشه خوشمزززززه بودی فقط کم خندیدی و همش تعجب کردی . غذای کمکیتو میخوری اما بعضی وقتا که حوصله نداشته باشی باید با اسباب بازی سرتو گرم کنیم. تقریبا چند روز هست خونه مامان ...
11 آبان 1393

نیروانا و غذا کمکی

نیروانا جان چند شب بود که نیم ساعت یکبار بیدار میشی زود به زود بیدار میشی و گریه میکنی و بهت شیر میدم.اصلا خواب خوبی نداری. گفتم یک هفته زودتر از 5 ماهگی ببرمت دکتر و چکاب بشی.عزیزم.توی سه هفته وزن شما 7150 شده بود و قدت 68دور سرت هم یادم رفت بپرسم. دکتر هم چون ماه دیگه باید برم سر کار واست غذا کمکی شروع کرد دوشنبه 5 آبان اولین فرنی تو خوردی. ای جانمی.قاشقش برات جذاب بود دستمو میگرفتی تا قاشقو بخوری. مثل گربه لیس میزدی کلی بهت خندیدم.اما دو ساعت بعدش بالا آوردی نمیدونم معده ات تعجب کرد؟یا سنگین بود برات. شیطون شدی و همش برمیگردی.و یا میخوای باهات بازی کنم.وقت نمیکنم غذا بخورم یا میگی منو بلند کن منم میذارم رو پام ح...
6 آبان 1393

نیروانا انگشت پاشو خورد.

نیروانا گلی عزیز ترینم شما خیلی دوست داشتنی و باهوشی. دختر نازم دقیقا از 4 ماهگی به بعد اسمت رو می شناسی . ما امتحان کردیم کلمه دیوار رو چند بار گفتیم اما بر نگشتی اما وقتی گفتیم نیروانا شما بر میگردی و می خندی. وقتی بابایی از سر کار میاد براش می خندی چند روز پیش بابایی وقتی در رو باز کرد تو شیر میخوری و به من گفت ساکت باشم تا تو رو صدا کنه. بابایی هم صدات کرد نیروانا شما شیر رو ول کردی و گشتی تو خونه و بابا رو دیدی و باهاش خندیدی. عزیز مامانی دو روز غر میزنی و لابلای غر زدن هات آما گفتی و روز بعدش عمه َبا فتحه َ گفتی ولی شما عمه نداری خانومی. دو شب هست که شما یک ساعت یکبار با گریه بیدار میشی و یه ذره شیر میخوری و ...
28 مهر 1393

چهارماهگی و مهارتهای جدید

نیروانا جونی ،جون جونکم. دختر ناز و مهربونم.تب چهار ماهگی تموم شد و شما دیگه از قطره خوردن زده شدی حالا علاوه بر اینکه دهنت رو میبندی که قطره آ+د رو.نخوری حالا زبونت رو هم جلو دهنت مسدود میکنی مامانی تو این کارها رو از کجا یاد گرفتی؟ گل قشنگم از 4 ماهگیت به بعد مهارتت واسه دست گرفتن اشیا بیشتر شده اما اسباب بازیهات بزرگه از دستت در میره.توپای نرمتو گاز می گیری و از دستت میفته. دوستت دارم عشق من. علاقه ات هر روز به بابا بیشتر میشه روز عید قربان که صبح تا شب بابا رو دیدی فرداش برمیگشتی و سمت اتاقها و پذیرایی رو نگاه میکردی و دنبال بابا میگشتی. دختر نازم چند شبه که دوباره دیر میخوابی و وقتی من شیرت میدم و صبر میکنم تا خوا...
21 مهر 1393

واکسن چهار ماهگی نیروانا

ای دختر نازنینم  عزیز ترینم روز شنبه  12 مهر به شما قطره استامینوفن دادم و شما همش دهنتون رو می بستی و نمیخوردی و برمی گردوندی و با مامان زهره راهی شدیم که بریم مرکز بهداشت تا واکسن شما رو بزنن. الهی بمیرم من خانومی شما رو خوابوندیم و سرنگ رو کرد داخل پات یه نگاه کردی و وقتی موادش رفت داخل جیغ زدی کلی دلم واست سوخت بغلتم کردم اما گریه میکردی بعد بیحال شدی و سرتو گذاشتیم رو شونه ام و خوابیدی اومدیم خونه و بیدار شدی دوباره نوبت قطره ات بود اما اصلا دهانت رو باز نمیکردی همش می بستی و تف می کردی. به دکترت زنگ زدم و منشیش گفت استامینوفن طعم دار بهت بدیم. عزیز مامان من داشتم و بهت دادم اما اونم دوست نداشتی. دوب...
13 مهر 1393

چهارمین ماهگرد نیروانا

  دختر نازم نیروانا خانم  چهار ماه گذشت عزیز دلم . چهار ماه شیرین و دوست داشتنی کنار تو . خدا رو شکر می کنم که سالم و باهوش هستی . انشاله همیشه سلامت باشی مامانی. این ماه که پیش خانم دکترت رفتیم واسه چکاب ماهانه وزنت 6750 بود که 700 گرم وزن گرفته بودی و قدت 66 بود و دور سرت 40 بود خانومی .هزار ماشاله . دکتر گفت زیر 500 غذای کمکی رو شروع می کنیم و خدا رو شکر شما 700 گرم وزن گرفته بودی. هزار ماشاله خانم دکتر که توپ و بالای سر شما چرخوند شما توپ رو دنبال کردی و به خانم دکتر خندیدی. چند روزی هست با اینکه مرتب برات پماد می زنم اما پات سوخته پوستت خیلی لطیف و حساسه مامانی. دیروز ماه...
12 مهر 1393

یک ساله با هم هستیم

مامانی عزیز دلم دو روزه که لجبازی و بیقراری میکنی. نه حاضری ممه بخوری. خوابت میاد اما بد اخلاقی .نمیدونم شروعی واسه دندونه و یا رو مود بد اخلاقی هستی. دخترک نازم وقتی خوابی باید حواسم بهت باشه که تا چشم باز کردی منو ببینی و.نترسی و گرنه گریه می کنی و آروم شدنت خیلی سخته اما دیشب که شیرت دادم و به بابایی گفتم تو راه ببره که بخوابی اما گریه کردی 1/5 ساعت گریه کردی و آروم نشدی صدات گرفته بود و بهت آب دادم. آخر سر هم اومدم تو پذیرایی و تو بغلم تکونت دادم تا خوابت رفت. عزیز دل مامانم جدیدا یاد گرفتی که با زبونت صدا در میاری و تف میدی بیرون.ریزش موهات قطع شده خدا رو شکر و تر حال حاضر یه دختر با کچلی های فراوان هستی. ...
5 مهر 1393

اولین غلت زدن نیروانا

روز شنبه 22 شهریور در حالیکه تو سه ماه و یازده روزت بود برگشتی اونروز بابا اومد دنبالم از خونه خاله مژگان اومدیم خونه من شما رو تو پذیرایی خوابوندم و با بابا اومدیم تو اتاق لباس عوض کردیم وقتی اومدیم تو پذیرایی با این صحنه مواجه شدیم. دیگه نمیشه شما رو تنها گذاشت الان حتی نمی تونم لباسهات رو تو مینی واشر بذارم. همش باید حواسم به شما باشه و باهات بازی کنم و یا می ترسم برگردی. لباسات هر کدوم داره کوچیک میشه و قدت ماشاله بلند شده. دیگه جیغ هایی میزنی و از خوشحالی می خندی و حسابی بزرگ شدی وقتی می برمت تو حموم آخرش تو رو میذارم تو لگن که جکوزی بازی کنی و حالا دیگه دستتو گوشه لگن میذاری که تعادلت حفظ بشه. عز...
23 شهريور 1393

لبخند تو صدای زندگی منه

دختر نازم امروز پشتم به تی وی بود و برات روشن کردم و بغلت کردم و سرتو گذاشتم روی شونه ام اسپیکر تی وی به کار افتاد و گفت جعبه بازی باب اسفنجی شما یک دفعه سرتو از روی شونه ام برداشتی و خیره شدی به تی وی.وقتی بغلت میکنم میای سمت صورتم تا منو بخوری.برای خوابای نیمروزیت همش باید رو پام باشی و تا آخر خوابت هر وقت بذارمت زمین بیدار میشی. چند وقته که وقتی شیر میخوری خوابت میگیره منم صبر میکنم بعد تو رو روی پاهام میذارم و شما بیدار میشی.جدیدا حتی وقت نمیکنم که لباساتو بریزم تو مینی واشر بابایی که میاد این کارهامو انجام میدم.فقط دلت بازی میخواد.خرگوشی بوق بوقیت رو واست آوردم اما بهش بی توجه بودی چند روز بعد بهش میخندیدی. ام...
16 شهريور 1393