نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

حـــبه قـنــد

اولین مسافرت نیروانا

عشق مامانی خیلی وقته اجازه نمیدی که واست بنویسم و من اصلا دوست ندارم خاطراتت نیمه تمام بمونه دوست دارم لحظه به لحظه اش اینحا نوشته بشه. عزیز مامانی شما اولین مسافرتت رو به شمال رفتی قربون قدت برم من. البته این مسافرت بدون بابایی بود . ماجرا از این قرار بود که خاله مهدیه عروسی شمال دعوت بود و قرار شد واسه تنها نبودنش زنونه با خاله ها بریم شمال مامان زهره هم به خاطر عید نیومد. خانومی شما تو ماشین کلی خوابیدی و وقتی بیدار میشدی میرفتی بغل خاله مینا بعد می اومد بغل من . شیر میخوری تو راه بهت سرلاک دادم و ممه هم خوردی . اما تو شمال واسه خوابوندنت مشکل داشتم جون همیشه بابایی تو رو می خوابونه. ضمن اینکه همش دنبال من بودی و م...
7 فروردين 1394

نیروانا و عید نوروز 94

همه هستی و زندگی مامانی عیدت مبارک. اولین بهار زندگیت مبارک باشه گل مامان و انشاله سالهای طولانی بهار رو ببینی گلم. خانومی ماشاله مهارتهای زیادی بدست آوردی . اینکه دنبال من راه میفتی. با بابایی بازی می کنی و دنبالت میکنه و تو چهار دست و پا تند میری که به من برسی و من نجاتت بدم.به اتاقا سرک میکشی و تا امروز نمی تونستی بیای تو آشپزخونه و خودم یادت دادم که پاتو بلند کنی حالا دیگه کار واسه خودم درست کردم. عشق مامانی . میری کنار بخاری و بهت میگیم اووف دست نه. اونوقت به ما میخندی و حواسمونو پرت می کنی و روتو به ما میکنی و دستتو از پشت یواشکی به بخاری می رسونی. الهی فدات شم. ماما میگی و روی زانو هات م...
4 فروردين 1394

نیروانا وسرماخوردگی

عشق مامانی . الهی من بمیرم که شما رو مریض کردم. تقریبا هفته گذشته سرماخوردگی سختی گرفتم و با اینکه سعی کردم شما از من دور باشی اما روز دوم سرماخوردگیم دیدم شما سرفه میکنی و بیحالی و دیدم سریع تب کردی . شب سختی بود به بابایی گفتم بخوابه و برات شیاف گذاشتم چون دوباره تمام قطره استامینوفن ها رو  بالا آوردی. عزیز مامان بیحال بودی و فقط تو بغلم میذاشتمت تو رختخوابت گریه میکردی خانوم مامانی روی سینم میخوابوندمت.تا 5 صبح بیدار بودم که دادمت دست بابایی که تو نموندی پیش بابا و باز هم اومدی تو بغل من . صبحش همچنان تب داشتی و بالا تر میرفت همراه بابایی بردیمت دکتر و خاله دکتر گفت هنوز عفونت نکرده گلوت. شما همچنان بیحال بودی و تب داشت...
25 اسفند 1393

نهمین ماهگرد

سلام مامانی عشق خوشمزه ی من نهمین ماهگردت مبارک. عشق عزیزم یک روز قبل از ماهگردت رفتیم پیش خاله دکتر و وزن شما :9 کیلو قد: 74 دور سر 43.7 بود دیگه روی ترازوی خانم دکتر نشستی و می تونی بشینی البته گاهی یه وری میری که خودت با دستت کنترل می کنی . روی سرامیک لیز میخوری و میری به سمت عقب. گاهی دستتو میگیری به جایی مثلا بخاری خاموش و یا رورویک و یا مبل و روی دو زانو میشینی . همه ی کارهاتو با هم انجام میدی. خیلی دوست داری به سمت اتاقت بری و میز تی وی رو فتح کردی. امروز وقتی بغلت کردم پستونکتو درآوردی و گذاشتی تو دهن من قربون دست و دلبازیت برم مامان جونی. ماهگردت خونه ی مامان زهره برگزار شد همراه بابایی ...
15 اسفند 1393

نیروانا یاد میگیرد سینه خیز برود چهار دست و پا برود .

نیروانای گل مامان روز پنجشنبه 30 بهمن حالت چهار دست و پا گرفت و باسن مبارک رو بلند کرده باسن رو عقب و جلو میبرد و یه قری به خودش میداد. چقدر خوشحال و ذوق زده شدم . این چند روز تمرین کرد روز دوشنبه  4 اسفند تونست به عشق قندون سینه خیز بره وای چقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم . خانومی دور از جونش خودشو مثل مجروحهای جنگی می کشید و من غرق در شادی و ذوق بودم. عزیز دل مامان این چند روز بیشتر تمایل داشت که بصورت نیمه بشینه و گاهی سینه خیز می رفت و گاهی هم یه قدم چهار دست و پا میرفت و یک دفعه روز 8 اسفندکه خونه  مامان زهره بود به عشق پیف پاف چهار دست و پا رفت. عزیز مامان دیگه داره نه ماهت میشه و بزر...
9 اسفند 1393

نیروانا خانم دست بده

دختر گلم دوستت دارم نازنین مامانی این روزا شیرین تر از هرروزی. بابایی یادت داده بهت میگه دست بده تو هم دست میدی البته بعضی وقتا انجام نمیدیا.بای بای هم میکنی. وقتی بابا بزرگ بغلت میکنه لوستر و نگاه میکنی یعنی منو ببر بالا.مهارتت تو نشستن بیشتر شده اما همچنان یک وری میری.به پستونک وابسته شدی و واسش نق میزنی.ممه مامانم که دیگه نمیخوری و بازیگوشی میکنی.وقتی میخوام بهت بدم با دست هلم میدی.زورتم ماشاله زیاده. قربون روی ماهت برم از غلت خوردن موقع خواب بگم که پتو رو.میزنی کنار غلت میزنی جورابت در میاد.و مثل بابایی هستی.  عشق مامانی همچنان وقتی از اداره میام ذوق میکنی میخندی و منم باهات بازی میکنم. عشق مامانی فدای چشات ...
29 بهمن 1393

هشتمین ماهگرد نیروانا

هشت ماهه ی من ماهگردت مبارک. گل مامان عزیز زندگیم هشت ماه از عاشقی ما کنار هم میگذره هشت ماه با هم بودن لذتی به اندازه تمام دنیا برای من داشت . دوستت دارم و از خدا میخوام سلامتی و سایه پدر ومادر برات باشه. این ماه یه جشن سه نفره با هم گرفتیم و خدا رو شکر شاد بودیم کنار هم. این ماه رفتیم پیش خانم دکتر مهربونت و وزنت شده بود 8650 و قدت 73.5 و دور سرت 43.1 ماشاله رشدت خوب بود و یه خورده واسه خانم دکتر گریه کردی اما بعدش ازش خجالت می کشیدی. خانوم طلا این روزهای سرکار رفتن مامانی داره میگذره و چند وقت دیگه عید هست و چند روزی کنار هم می مونیم. دختر ماهم مهارتهای زیادی بدست آوردی اما...
15 بهمن 1393

نیروانا و آواهای جدید

دختر نازی ناز نازیم سلام روزانه هام با عشق به تو میگذره و هر روز که میگذره لذت میبرم از تو و بودن با تو.گاهی که فیلمهای نوزادیتو می بینم باورم نمیشه این همون نیروانای منه. هر روز یه کار جدید یاد میگیری. همچنان پروژه غلت زدن ادامه داره گاهی عقبی میری که اونم خیلی کمه. جدیدا گاهی به مدت خیلی کم تو روروئک میشینی و از آهنگاش لذت میبری. صدای گربه آهنگ روروئک رو دوست داری و میخندی بهش. با دکمه های روی روروئک بازی میکنی.  گل دختر مامانی جدیدا یاد گرفتی وقتی ما غذا میخوریم یا چایی میخوریم دهنتو باز میکنی و میگی ة. عزیزمی مامانی وقتی لیوان چای رو می بینی دستاتو میاری دو طرف لیوان که بگیریش و دهنتو باز میک...
28 دی 1393