نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

حـــبه قـنــد

واکسن چهار ماهگی نیروانا

ای دختر نازنینم  عزیز ترینم روز شنبه  12 مهر به شما قطره استامینوفن دادم و شما همش دهنتون رو می بستی و نمیخوردی و برمی گردوندی و با مامان زهره راهی شدیم که بریم مرکز بهداشت تا واکسن شما رو بزنن. الهی بمیرم من خانومی شما رو خوابوندیم و سرنگ رو کرد داخل پات یه نگاه کردی و وقتی موادش رفت داخل جیغ زدی کلی دلم واست سوخت بغلتم کردم اما گریه میکردی بعد بیحال شدی و سرتو گذاشتیم رو شونه ام و خوابیدی اومدیم خونه و بیدار شدی دوباره نوبت قطره ات بود اما اصلا دهانت رو باز نمیکردی همش می بستی و تف می کردی. به دکترت زنگ زدم و منشیش گفت استامینوفن طعم دار بهت بدیم. عزیز مامان من داشتم و بهت دادم اما اونم دوست نداشتی. دوب...
13 مهر 1393

چهارمین ماهگرد نیروانا

  دختر نازم نیروانا خانم  چهار ماه گذشت عزیز دلم . چهار ماه شیرین و دوست داشتنی کنار تو . خدا رو شکر می کنم که سالم و باهوش هستی . انشاله همیشه سلامت باشی مامانی. این ماه که پیش خانم دکترت رفتیم واسه چکاب ماهانه وزنت 6750 بود که 700 گرم وزن گرفته بودی و قدت 66 بود و دور سرت 40 بود خانومی .هزار ماشاله . دکتر گفت زیر 500 غذای کمکی رو شروع می کنیم و خدا رو شکر شما 700 گرم وزن گرفته بودی. هزار ماشاله خانم دکتر که توپ و بالای سر شما چرخوند شما توپ رو دنبال کردی و به خانم دکتر خندیدی. چند روزی هست با اینکه مرتب برات پماد می زنم اما پات سوخته پوستت خیلی لطیف و حساسه مامانی. دیروز ماه...
12 مهر 1393

یک ساله با هم هستیم

مامانی عزیز دلم دو روزه که لجبازی و بیقراری میکنی. نه حاضری ممه بخوری. خوابت میاد اما بد اخلاقی .نمیدونم شروعی واسه دندونه و یا رو مود بد اخلاقی هستی. دخترک نازم وقتی خوابی باید حواسم بهت باشه که تا چشم باز کردی منو ببینی و.نترسی و گرنه گریه می کنی و آروم شدنت خیلی سخته اما دیشب که شیرت دادم و به بابایی گفتم تو راه ببره که بخوابی اما گریه کردی 1/5 ساعت گریه کردی و آروم نشدی صدات گرفته بود و بهت آب دادم. آخر سر هم اومدم تو پذیرایی و تو بغلم تکونت دادم تا خوابت رفت. عزیز دل مامانم جدیدا یاد گرفتی که با زبونت صدا در میاری و تف میدی بیرون.ریزش موهات قطع شده خدا رو شکر و تر حال حاضر یه دختر با کچلی های فراوان هستی. ...
5 مهر 1393

اولین غلت زدن نیروانا

روز شنبه 22 شهریور در حالیکه تو سه ماه و یازده روزت بود برگشتی اونروز بابا اومد دنبالم از خونه خاله مژگان اومدیم خونه من شما رو تو پذیرایی خوابوندم و با بابا اومدیم تو اتاق لباس عوض کردیم وقتی اومدیم تو پذیرایی با این صحنه مواجه شدیم. دیگه نمیشه شما رو تنها گذاشت الان حتی نمی تونم لباسهات رو تو مینی واشر بذارم. همش باید حواسم به شما باشه و باهات بازی کنم و یا می ترسم برگردی. لباسات هر کدوم داره کوچیک میشه و قدت ماشاله بلند شده. دیگه جیغ هایی میزنی و از خوشحالی می خندی و حسابی بزرگ شدی وقتی می برمت تو حموم آخرش تو رو میذارم تو لگن که جکوزی بازی کنی و حالا دیگه دستتو گوشه لگن میذاری که تعادلت حفظ بشه. عز...
23 شهريور 1393

لبخند تو صدای زندگی منه

دختر نازم امروز پشتم به تی وی بود و برات روشن کردم و بغلت کردم و سرتو گذاشتم روی شونه ام اسپیکر تی وی به کار افتاد و گفت جعبه بازی باب اسفنجی شما یک دفعه سرتو از روی شونه ام برداشتی و خیره شدی به تی وی.وقتی بغلت میکنم میای سمت صورتم تا منو بخوری.برای خوابای نیمروزیت همش باید رو پام باشی و تا آخر خوابت هر وقت بذارمت زمین بیدار میشی. چند وقته که وقتی شیر میخوری خوابت میگیره منم صبر میکنم بعد تو رو روی پاهام میذارم و شما بیدار میشی.جدیدا حتی وقت نمیکنم که لباساتو بریزم تو مینی واشر بابایی که میاد این کارهامو انجام میدم.فقط دلت بازی میخواد.خرگوشی بوق بوقیت رو واست آوردم اما بهش بی توجه بودی چند روز بعد بهش میخندیدی. ام...
16 شهريور 1393

سومین ماهگرد نیروانا

دخترک سه ماه ام سه ماهگیت مبارک. عزیزترینم سه ماه از کنار هم بودنمون گذشت حالا صدای حرفهای ناشناخته ای که تو خونه می زنی میادو لبخندت که یه دنیا آرامشه واسه من  وبابایی. مهارتهات زیاد شده و یکیش برگشتن هست و باید مواظب شما باشم. دیروز بردمت دکتر واسه چکاب و وزن شما 6/050 بود و قدت 63 و دور سرت 39 مبارک باشه عزیز مهربونم. دکتر همچنان گفت مهارتهات خوبه و اینکه مثل یه نی نی 4-5 ماهه هستی از نظر مهارتی. و یه دختر ظریف و خواستنی. مامانی جون از بالشتت فهمیدم که موهات داره کم کم می ریزه ای به فدای تو دیگه دخمل کچلی داری میشی. شما وقتی پی پی می کنی بهت میگیم پی پی یو. ای دختر پی پی یو. پوستت خیلی حساسه و الان یک ما...
12 شهريور 1393

هر روز یک کار جدید

طلا خانم زندگیم خدا رو شکر مریضی طولانی نشد و همون یکی دو روز اول خوب شدی و دیگه اب بینیت نیومد و چرکی هم نشد اما مشکل گرفتگی بینی داشتی که با قطره هم رفع نشد حتی یکی از دوستام گفت که از بیرون بینیتو چرب کنم اما باز هم موقع شیر خوردن مشکل داشتی. خانومی مهربون هر روز یک کار جدید می کنی مثلا یاد گرفتی حرف میزنی و حسابی با ما ارتباط برقرار می کنی . مامانی رو بهتر از هر کسی می شناسی و خاله و مامان بزرگ که یکروز در میون می بینن تو رو اما اول با مکث نگاهشون می کنی و دقیق میشی تو قیافشون بعد بهشون می خندی. دیگه این روزها اصلا نمیذاری به هیچ کاری برسم چند روز بود غذا درست نکرده بودم دست و پا شکسته غذا میخوردیم تا از بیرون می گرفتم حت...
2 شهريور 1393