اولین غلت زدن نیروانا
روز شنبه 22 شهریور در حالیکه تو سه ماه و یازده روزت بود برگشتی اونروز بابا اومد دنبالم از خونه خاله مژگان اومدیم خونه من شما رو تو پذیرایی خوابوندم و با بابا اومدیم تو اتاق لباس عوض کردیم وقتی اومدیم تو پذیرایی با این صحنه مواجه شدیم.
دیگه نمیشه شما رو تنها گذاشت الان حتی نمی تونم لباسهات رو تو مینی واشر بذارم. همش باید حواسم به شما باشه و باهات بازی کنم و یا می ترسم برگردی.
لباسات هر کدوم داره کوچیک میشه و قدت ماشاله بلند شده.
دیگه جیغ هایی میزنی و از خوشحالی می خندی و حسابی بزرگ شدی وقتی می برمت تو حموم آخرش تو رو میذارم تو لگن که جکوزی بازی کنی و حالا دیگه دستتو گوشه لگن میذاری که تعادلت حفظ بشه.
عزیز ترینم آدمای غریبه رو می شناسی کسی که تا حالا ندیده باشی و لب ور می چینی.
همچنان بابایی باهات بازی تاتی تاتی میکنه.
من که اصلا وقت جارو برقی کردن ندارم اما مامان زهره که میاد خونمون و دستش درد نکنه خونه رو گردگیری میکنه و جارو می کنه وقتی شما داشتی شیر میخوردی و تا صدای جارو برقی رو شنیدی دست از ممه کشیدی و فقط جارو برقی رو نگاه میکردی به دسته اش نگاه می کردی . عزیزترینمی. خیلی باهوشی مامانیا.
مامانی نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدی دیدم گوشه سفیدی چشم شما قرمز شده مردمو زنده شدم به بابایی زنگ زدم و تو نت سرچ کرد که شاید ضربه به چشمت زدی و یا دستت کثیف بوده اما من هر روز دستای شما رو میشورم و شما اینطوری شدی. خدارو شکر تا عصر کمرنگ شد و خیالم راحت شد.