نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

حـــبه قـنــد

نیروانا قدم برمیدارد.

1394/5/11 9:46
نویسنده : مامان حبه قند
1,387 بازدید
اشتراک گذاری

خدارو شکر بخاطر روزهایی که کنار هم هستیم و از بودن با تو لذت میبرم.گل دختر مامانی همیشه لبخندت رو از خدا خواستارم.روز جمعه نهم مرداد بعد از اینکه از تولد شایان پسر خاله ات برگشتیم شما طبق معمول رفتی سر کشوهای میز تی وی و دستتو بهش گرفتی و بلند شدی بعد دیدم دستاتو روی هوا نگه داشتی و یک قدم و دو.قدم اومدی جلو خودت کلی ذوق کردی و لبخند رو.لبات بود منم بهت گفتم ماشاله ماشاله.وای نمیدونی که من و بابایی چقدر خوشحال شدیم.بعد از اون دوباره دستتو به مبل گرفتی و.دوباره دو قدم رفتی وای عزیزم چه قشنگ سعی میکردی تعادلتو حفظ کنی.بعد از اون من توی اتاق خواب بودم یک دفعه دیدم بابایی میگه ا ا و ترسیدم اومدم تو هال و دیدم میگه یه مسیر مبل به تی وی که بابا جلوش داشت اتو میزد و راه رفتی بابا اول شما رو.ندیده و فکر کرده با سر زانوهات داری راه میری اما دیده با پاهای کوچولو و زیبات داری قدم میزنی. ماشاله مامانی ماشاله.

تو تولد دوست نداشتی کنار شایان بشینی و عکس بندازی.

این روزها کار شما شده باکس چرخداره لگوت رو چند تا لگو میریزی داخلش و با سر زانو کل خونه و آشپزخونه رو.راه میری و باربری می کنی بعد میایی یه دونه دیگه لگو می ریزی توش و راه میری.

اگه کار اشتباهی بکنی و بهت اعتراض کنیم و یا بهت اخم کنی لب ور می چینی و اشک تو چشمات جمع میشه.کاملا کار با تبلت رو یاد گرفتی البته ما اصلا برات بازی نمیگذاریم منظورم تاچ تبلت هست عکساتو میذاریم و تو میزنی عکس بعدی و.میگی نی نی و بوسش می کنی.

چند وقتی بود ارگت باتریش تموم شده بود حالا که مامان زهره برات باتری انداخته از صدای گاوش میترسی خودت دستت رو.میزنی و صدای گاوش در میاد و فرار می کنی.

چند روز پیش تو رو.بردم پیش روانشناس تربیتی کودک که در مورد خلاقیت و کارهایی که به شکوفاییت کمک می کنه صحبت کردیم. و قرار شد شما رو کلاسهای مادر و کودک ببرم.روان شناس از کلیه مهارتهای حسی. حرکتی و شناختی شما راضی بود. و قرار شد یک سری وسایل کمک آموزشی برای شما تهیه کنم.و بازیهامون هدفمند بشه.

گل مامانی وقتی توی تعطیلبات عید فطر همراه خاله ها به شهر سرعین و آستارا سفر کردیم و  برای شما یه لاک پشت بادی خریدیم که شما تو استخر کودک ایرانیان شنا کنی و شما از همه ی نی نی ها خوشت اومد و با همه بازی کردی و بیشتر دوست داشتی ازتوش در بیایی و من شما رو حالت خوابیده رو آب نگه داشتم و شما با پا حالت دو چرخه می رفتی و حسابی هم ذوق کردی و خوشحال بودی وقتی راهت می بردم توی استخر دولا میشدی تا از آب استخر بخوری مامانی آب استخر تمییز نیست عزیزم تقریبا همش پیش شما بودم و اصلا از آبگرم چیزی نفهمیدم و حدود 45 دقیقه تا یکساعت داشتی آب بازی میکردی و وقتی از استخر اومدیم بیرون لباسات رو تنت کردم همونجا مِ خواستی و خوابت رفت . قربونت برم که خسته شده بودی.

بعد از اون به سمت آستارا حرکت کردیم و شب رفتیم کنار ساحل بازم تو تاریکی شب دوست داشتی دولا بشی و آب رو بگیری. فرداش هوا بارونی و سرد شد و ما بسمت ساحل گیسوم حرکت کردیم دیگه تن شما رو سوئیشرت کردم و با هم رفتیم و به پاهامون آبی زدیم.

عزیز دل مامانی وقتی موج به سمتت می اومد و شما تند تند دو چرخه میزدی و ذوق میکردی و حرکات سریع داشتی می خواستی دولا بشی و آب دریا رو بگیری و خیلی برام لذت بخش بود.

بعد از اون راه طولانی رو تا تهران طی کردیم بگذریم از اینکه تو ماشین نشستن خسته شده بودی و از سر و کول من بالا میرفتی و مرتب می گفتی مِ

توی فروشگاه لایکو تو آستارا شما رو سوار ماشین بچه ها که تکن می خوره کردم البته اول راه افتاد گذاشتم شما ببینی و نترسی و بعد سوارت کردم  و این حس غرورت برام جالب بود.

سفر خوبی بود و شما توی سرعین وقتی ترافیک بود جلو پنجره می ایستادی و به نی نی ها و پسرای بزرگ می خندیدی و دست تکون می دادی. فقط یه اتفاق ناخوشایند افتاد که ختم به خیر شد. وقتی رفتیم تل اسکی سرعین شما قرار بود پیش خاله مژگان بمونی اما خاله ها گفتن همه بچه ها رفتن و راحت دارن برمیگردن. من هم گفتم شاید پیش خاله نمونی و تو رو با خودم نبردم تا میانه راه تو آروم نشسته بودی و یک دفعه من دیدم یه مامانی داره به بچه اش تو تل اسکی شیر میده و بعد از اون تو هم مِ خواستی و دست بردار نبودی با کمک خاله مینا به شما م دادم و به سختی به بالا رسیدیم اونجا هم چیز خاصی نبود فقط باد میاومد و سرد بود ما هم ی چای خوردیم و برگشتیم و وقتی سوار شدیم باد سرد به صورتت خورد و بنای گریه و ناسازگاری گذاشتی اصلا نمی تونستم بگیرمت و منم یه لگ پام بود و هی از رو پام لیز میخوردی جیغ میزدی و می خواستی در بری از دستم اومدم بهت م بدم اما لج کرده بودی و نمیخوردی و جیغ هایی میزدی و من و خاله مینا هم ترسیده بودیم خاله مینا گفت بده به من گفتم نه یه وقت می افته ارتفاع زیادی نداشت اما امکان افتادن خیلی بود  بهر حال خاله مینا صدای زنگ آیفون رو که دوست داری گذاشت و شما رو محکم بغل کردم و سرتو گذاشتم تو سینه ام. اون لحظه اینقدر ترسیده بود که جیغ میزدم و گریه میکردم و خاله مهدیه و شایان جلوی ما بودن و نگران برمیگشتن و نگاه می کردن.

اون لحظه فکر میکردم الان میفتی با خودم گفتم اگرخدایی نکرده افتاد منم خودم رو پرت میکنم اینقدر حالم بد بود که اصلا نمی تونستم کار درستی انجام بدم. شرایط تلخ و بدی بود که با لجبازی تو همراه بود. تو خوابت رفت و من وقتی رسیدم پایین گریه کردم خیلی حالم بد بود و به خودم لعنت فرستادم که چرا خامی کردم که تو رو بردم.

خدا رو شکر که سالمی و حالت خوبه عزیزم.

مامان جونی سلامتی تو آرزوی ماست. دوستت داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علی کوچولو
2 شهریور 94 14:11
مبارک باشه عزیزم .امیدوارم همیشه گل لبخند روی لباتون باشه .راستی مامانی اگه میشه وسایلی رو که برای هوش خوبه و روانشناس بهتون معرفی کرده رو به منم بگو یا اگه نیروانا جونو کلاسای مادر کودک بردی از کارایی که اونجا انجام میدن برامون بنویس .ما که از این کلاسا توی شهرمون نداریم .ممنون از لطفت
مامان حبه قند
پاسخ
خاله جون حتما از وسایلش عکس میذارم و براتون می نویسم متاسفانه نیروانا وقت آپلود کردن عکس رو به من نمیده.